رد پای خدای در برف کوهستان
محو بارش شد.
در هر تنگه ای،
فرازی و نشیبی،
داستان بر لبانی اندیشه در دستار
با دستاویز نیرنگشان،
و در فریب سکوت چشمان شب گردشان،
لکنت اناالحق فریاد می زنند
و صنم پرستان سرگردان کوه ها
سرسپردگان جان در رهن بودند.
سوز سرما تا عمق استخوان،
خون در رگان ماسیده،
قله در بوران شبانه شب گم شده
سرگردان در کوه ها سالهاست
من، معجز من
من،ناجی من می شوم
تا قله راهی نیست...