عطسه کرد شکاف سوخته ی میز پیر تنهایی أم امشب
مرا پرت کرد میان نبودنت..
کجایی که مرا داشتنت شبیه دیدن خدا شده است
یک عمر گستاخ و کودک از پی أت گز کرده ام راه و بی راه را
گشته أم چاه و چاله و حتی لکه های ماه را
میان پرهای قهوه ای گنجشک خیس از آفتاب نشسته بر شاخه لخت
لابلای له له کلاغ از تنهایی و تب طردناک و تلخش زیر برفی سخت
در کدورت کال کتاب کاهی پدربزرگ که هیچ وقت خواندش خواب کودکی أم را نیآغشت
حبس
... دیدن ادامه ››
در سینه ی سنگینم از بغض و خشم و دلهره و خواستن وقت مغروقی در دل حوض ترکدار خانه همسایه زیر زلّ آفتاب حریص و شیدا در تابستانی که کودکی ام گر گرفته بود مرد شدن را..
گشتم
گشتم
گشتم..
گیج می رود سرم
و سیاهی چشمانم را می کشد درون هیچ
می آید هر چه هست در دلم بر دهان
و کلمه می شود
می شود شعر
می شود فلسفه
می شود شکوه شیدای مردی با موهایی سفید در سال سی ام!
هه..
می دانی
آنچه جستنش جواب تمام سال ها و سوال های من است
" عشق " است!
و خوب می دانم
این رنج و درد و تلخی و زخم های تا ابد باز
از عشق نیست!
که از معشوقه ست که عشق نمی داند و پوچ شده ست دست دلش به رسم دنیا
پ.ن
یقین دارم به حقیقت عشق
خواهمش یافت..
نه اما در دل معشوقه ای که نام و کام و کلام تمام آن یست که تمامش را در ازای داشتنش تاراج می کند