و جوانا در دل چنین گفت:
این حرفها همه مهمل است.
خوشبختی معینی وجود ندارد.
فقط لحظات حاکی از خوشبختی وجود دارد.
لحظاتی که انسان حقیقتا احمق است
یا لحظاتی که بی نهایت پاک و عاری از گناه است.
مثلا جوانا در آن لحظه احساس خوشبختی می کرد
چرا که به زودی ریچارد از راه می رسید.
_______________________
و جوانا به این می اندیشید که
به حرکت انداختن یک دام کار آسانی است،
... دیدن ادامه ››
ولی بعد از آن چه باید کرد؟
پیروزی او به طور غیرمترقبه و احمقانه،
به پیروزی سربازی می نمود که دشمنی را اسیر کرده است
و حالا باید او را به دنبال خود بکشد، تحملش کند،
به او غذا بدهد، مانع فرارش شود و
به نوبه خود اسیر زندانی اش شود و
احیاناَ دوستش بدارد...
از: اوریانا فالاچی