می خواهم اعتراف کنم که پیش ترها، با قصد قبلی می رفتم حرم. قبلش، لباس آستین بلند می پوشیدم، موهام را یک وری شانه می کردم، ریشم را نمی تراشیدم، موقع وضو حواسم جمع بود که مسح سر و پام دقیق باشد، موقع خواندن دعا درست رو به قبله باشم، زور بزنم که چند قطره ای اشکم بریزد، دلم بلرزد، خلوص دل داشته باشم، تند و تند نماز های زیارتی – نیابتی بخوانم و ثوابش را هدیه کنم به امام. دعا کنم برای سلامتی بابا، آقاجون و بقیه.
بعد که حسابی ادای آدم خوب ها را در می آوردم، یک جور کاسبکارانه ای می نشستم رو بروی ضریح . شروع میکردم به خواستن. با خودم می گفتم حالا لابد یک سیم ولتاژ بالا وصل کرده ام. هر چی بخواهم رد خور ندارد. اولین بار، یکی از دخترهای دانشگاه را خواستم. هنوز به خوابگاه دانشگاه نرسیده بودم که شیرینی عقدکنانش کامم را تلخ کرد. با خودم گفتم: لابد آن طور که باید به دعاها دل نداده ام. بعدها باز هم در هر فرصتی بود خودم را می رساندم به حرم. کلی چیز میز میخواستم: یک دختر دیگر که چشم های خوشگلی داشت، یک ماشین پراید دست دوم، یک خانه نقلی اجاره ای 50 متری نزدیک های مولوی، یک تخت فنری دست چندم برای خوابیدن که کمرم از سفتی زمین درد نگیرد و هزار آرزو و خواسته دیگر.
من یک کاسب بودم. دو رکعت نماز می خواندم با یک زیارت عاشورای نصفه و نیمه و چند قطره اشک زورکی می ریختم، در عوضش کلی امکانات می خواستم. فکر
... دیدن ادامه ››
می کردم که همه چیز در این دنیا عوض دارد که ندارد. که اصلن این ادب مهمان شدن نیست. ادب مهمانی رفتن.
حالا هر وقت قسمتم می شود که چند دقیقه ای توی صحن بایستم یا بنشینم، همه خواسته هایم را می گذارم دم در. بهترین لباسم را می پوشم، خوش بو ترین عطرم را می زنم. دیگر دست به در نمی کشم که بمالم به سرو صورتم، به جاش در میزنم که یاالله صاب خونه ، هستی؟ منتظر نمی شینم که جواب بدهد. می گویم: من هم خوبم، پیر شدیم دیگه. یادش بخیر چقدر اینجا اشک ریختم رفیق . خودت چطوری؟ و همه آن دقیقه ها و ساعت ها به این حال و احوال می گذرد بدون اینکه کاسه گدایی آورده باشم، یا طلبی داشته باشم. برای آبادی کسی دعا کنم یا نابودی اش. مهمان بودن، بهترین حس دنیاست اگر، برای گدایی نرفته باشی.