در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مرتضی برزگر | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 14:08:08
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
توصیه می کنم این تئاتر رو تماشا کنید. بازی‌ها، ریتم و نورپردازی واقعا خوبه. میثم عبدی و صفورا خوش طینت درخشان بودن. با این حال دوست دارم اون نسخه‌ای که شهروز دل افکار بازی کرده رو هم ببینم. ( نمیدونم چرا تو اجرای دیشب نبود)
علاوه بر این‌ها، پویا سعیدی ورژن دیگه‌ای از نویسنده بودنش رو نشون می‌ده که بسیار دوستش داشتم. در واقع بعد از لانچر 5، توقع‌ها ازش خیلی بالا رفته. و انتخاب این شیوه‌ی قصه پردازی، حتما ریسک‌ها و چالش‌های زیادی داشته و به نظرم خودش و تیم اجرا، به خوبی از پسش بر اومدن.

لازمه این رو هم اضافه کنم که موومان دو، محشر بود.
و موومان آخر، با همه دیوونگی موجود در متن، چقدر خوب اجرا شد.
برای من همیشه قصه‌ی ای که در تئاتر می‌بینم، اهمیت دارد. چه بسا اجراهای خوب، اما بدون قصه‌ی صحیح، که برایم حوصله‌سر بر بوده‌اند. و به گمانم موضوعی که نمایش یک ساعت آرامش را ویژه می‌کند، هنر قصه‌گویی فلوریان زلر است که از یک ماجرای ساده، داستان موقعیت می‌سازد و کاراکترها را در شرایطی قرار می‌دهد که خود واقعی‌شان را نمایش دهند. و این، ماجرا، از نامِ نمایش آغاز می‌شود که «یک ساعت آرامش» است و ما از همان ابتدا یقین داریم که هیچ ارامشی حتا برای لحظه‌ای در کار نخواهد بود.
عنصر بعدی، طنز است. طنزی که در بستر این موقعیت جان می‌گیرد و البته با اجرای ژوله، هوشمندی کارگردان و چیره دستی بازیگران دیگر، به بلوغ می‌رسد و می‌خنداند و مهمتر از آن به فکر وا می‌دارد. و این ویژگی آخر است که تئاتر را هم برای مخاطبین عادی و هم برای خواص، دوست داشتنی می‌کند.
در پایان نیز لازم می دانم که به انتخاب صحیح تیم بازیگرها برای نقش‌ها اشاره کنم. چرا که کاراکترها درست همان‌کاری را می‌کردند که باید. و به گمانم شخصیت‌ها به بلوغِ کافی در این نمایش نه چندان طولانی رسیده بودند. با این حال، بازی معصومه کریمی و وحید نفر را بیشتر از تمام هنرمندان گرامی این تئاتر خوب، دوست داشتم.
یک جایی از فیلم مادر علی حاتمی، مادر شروع می‌کند به وصیت درباره مراسم بعد از مرگش، می‌گوید«سر شام گریه نکنید، غذا رو به مردم زهر نکنید.... حرمت زنیت مادرتونو حفظ کنین. محمد ابراهیم، خیلی ریز نکن مادر، اون وقت می‌گن خورشتشون فقط لپه داره و پیاز داغ..... روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زنده‌ها به مرده هاشون می ذارن.»

من این فیلم را چند سال بعد مرگ مامان پروانه دیدم که ده سالم بود یا یازده. اینجاهای فیلم بود که بغضم ترکید و یاد وصیت‌نامه‌ مامان افتادم که توش از همه چی نوشته بود « از اینکه چقدر همه‌مان را دوست داشته و به‌خدا می‌سپارد، از اینکه پول نیم کیلو لپه به بقال سرکوچه بدهکار است، از اینکه پسرک هفت ساله‌اش احساساتی‌ترین آدم دنیاست و از بابا خواسته بود مواظبم باشد.» بعد حسابی گریه کردم و بابا که از راه آمد، یک پس گردنی سه انگشتی زد.

بابا هیچ خوشش نمی‌آمد از فیلم‌هایی که توش مادرها می‌مردند؛ هیچ خوشش نمی‌آمد از هاچ زنبور عسل که همیشه دنبال مادرش می‌گشت و فکر می‌کرد برای ما بدآموزی دارد. نگران بود بیفتیم دنبال پیدا کردن مامان. من، اما همیشه چشمم به تلویزیون بود تا ببینم مامان‌ها و بچه‌ها چطوریند. هنوز ... دیدن ادامه ›› هم همین‌ام.

عاشق تماشای مادرها در لحظه‌ای که دارند سربازهاشان را از زیر قرآن و لای دود اسپند رد می‌کنند. مسخِ ساعتی که زنگ مدرسه می‌خورد و بچه‌ها جیغ می‌کشند و از کلاس می‌دوند تا برسند به مادری که نیم ساعت یا بیشتر زیر باران تند، معطل‌شان شده. و شیفته شنیدن سوال‌هاشان«لقمه‌ت رو خوردی مادر؟ کسی اذیتت نکرد؟ کارت خوب بود؟ خسته شدی، بمیرم برات. خدا پشت و پناهت باشه.»

حالا بیشتر از پیش بر این گمانم، که مادر، کلام مشترک همه آدم‌هاست. چه تسبیح بدست، نشسته باشد میان سجاده، چه با چشمانی نگران بایستد پشت استیج مسابقه معروف خارجی در انتظار رای داورها و چه، مامان پروانه من، که سالهاست پیش خداست، اما بوی نارنگی دست‌هایش، خاطره چادرنماز گل‌دار سفیدش و عکس‌های کهنه و رنگ و رفته‌مان، روزها و شب‌ها با من است.

و همیشه برایم غریب است که چگونه این واژه خواستنی مشترک، با خودش دلتنگی می‌آورد. دلتنگی محبتی همیشگی و بی‌خواسته و آسمانی. انگار که خدا آینه‌ای گذاشته از خودش، می‌گوید تماشا کن مرا و به مادر اشاره می‌کند. انگار که مادر به توان بی‌نهایت بشود خدا. انگار که.... دل‌تان تنگ مامان‌هاتان نشد؟ دل من که، بدجور...

مرتضی برزگر
و یکی از بهترین بازی های اکبر عبدی در این فیلم هست. به خصوص هنگامی که تازه به خانه امده و پشت در ایستاده و مادر وارد خانه می شود و عبدی چادر مادر را گرفته و بو می کشد.
۲۸ خرداد ۱۳۹۷
قلمتون مثل همیشه تحسین برانگیزه
منو بردید به شب فوت مامانم.
واقعا هیچکس با رفتن کسی نمرده
۱۱ مهر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من همیشه به روز مردنم فکر می‌کنم که شش سال پیش بود. دوازده شب سی‌ام اردیبهشت. تو را برده بودم بیمارستان؛ توی راه شیشه‌ها را داده بودم پایین و گفته بودم باز کن اخم‌هاتو قربونت برم. حیف این هوای اردیبهشت نیست؟ بعد برات از سفرهای‌مان به شمال و جنوب گفتم.

از مسیر داغِ تهران، کاشان که با اتوبوس رفته بودیم و شاگرد شوفر با پارچ پلاستیکیِ قرمز آب می‌چرخاند، آب خنک؛ و زنی، دو ردیف جلوتر از ما، توی مشما عق می‌زد. آب را گرفتی و صورت زن را شستی. به شوهرش گفتی چیزی نیست. توی بیمارستان هم، پرستار گفت چیزی نیست. منشی گفت چیزی نیست. دکتر گفت چیزی نیست. نگران نباشید. من نگران بودم اما. مثل شش سالگیم که مامان پروانه ازم می‌پرسید مرتضا. من اگه یه روز یه جای دور برم تو چیکار می‌کنی؟ می‌گفتم میام دنبالت. می‌گفت اگه انقدر دور باشه که نتونی بیای، چی؟ می‌گفتم ماشین می گیرم میام.

وقتی رفت پیش خدا، به مامان بزرگ گفتم من می‌رم مامانمو پیدا کنم که مامان بزرگ گفت کلاغ پر، پروانه پر. پنج شنبه عصرها، همگی می‌رفتیم بهشت زهرا و بابا بلند بلند گریه می‌کرد و اشک‌هاش چکه می‌کرد روی قبرِ کتابیِ مامان. من هیچ وقت نتوانستم مثل بابا گریه کنم تا آن شب که کُدِ بلو دادند. تو خوابیده بودی روی تخت. بی‌تکان. پرستارها می‌دویدند و می‌خوردند به من. داد می‌زدند یکی این را ببرد بیرون. وقتی اجازه دادند برگردم تو، همه‌شان ردیفی ایستاده ... دیدن ادامه ›› بودند کنارت. سرهاشان پایین بود. خیره بودند به سفیدی تنت که پر بود از سیاهیِ دستگاه شوک. دکتر گفت هر کاری می‌شد کردیم. گفتند می‌توانی برای بار آخر بغلش کنی.

بغلت کردم. ولرم بودی و خیس. مثل وقت‌هایی که می‌بردمت حمام. دستت را بالا می‌گرفتی تا زیر بغلت را لیف سفت بکشم. بعد حمام، ضدعرق مایع می‌مالیدم برات. بعد تو را بردند سردخانه. بوی ضدعرقت پیچیده بود توی اتاق و راهرو. یک‌هو دیدم از مژه‌هام آب می‌چکد مثل بابا. دویدم از بیمارستان بیرون. چند باری کوبیدم به رگ گردنم. به خدا گفتم شما که از اینجا نزدیک‌تری، منو بگیر، اونو برگردون. و تا اذان، انقدر کوبیده بودم به رگ گردنم که سیاه شده بود از خون‌مردگی. صبح، آمبولانس آمد پی جنازه‌ات.

مامان بزرگ می‌گفت هیچ کس با مردن دیگری، نمرده. این را بعد خاکسپاری‌ت گفت. نشسته بود روی صندلیِ کرایه‌ای. من را کشیده بود توی بغلش. گفتم واقعن خاکش کردیم؟ گفت این یکی هم پر، ننه. کاشتیمش شاید یه روز در بیاد. اما من را کسی نکاشت. منی که مرده‌تر بودم از تو. بی‌کفن‌تر. بی‌غسل‌تر. شش سال است که نیستم. نمی‌بینی؟ دلت تنگ نشده؟

#مرتضی_برزگر
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
وحشتناکه...
منم داره از مژه هام آب می چکه :((
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
ای وای از این رفتنها
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
وای از درد ِ بی مادری .....
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
و بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست. دل بریدن است. دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری. دل بریدن از هر چه تو را از او می‌گیرد، می‌خواهد شادی باشد یا غم. وصال باشد یا فقدان. نور باشد یا سیاهی.

خدایا، خودت شاهدی که تنهایی، همه دارایی ماست. چشم های سُرخ مان است زیر دوش آب ، بالش های نم دارمان وقتی که گم شده ای برای بار پنجاه هزارم به خاطرمان می آید و پاهایمان که سست می شود با شنیدن عطر غریبه ای از کنار. ماها، تنهایی مان را آورده ایم برای قربانی. تنها چیزی که به آن تعلق داریم. تنها چیزی که جزئی از ما شده و شاید همه ما.

بیا و این بار، بحق همه برگ های تازه رُسته، گوسپندی نفرست. بگذار این تیغ تیزِ در خون خوابیده و این نیشتر آخته به آتشِ دل، بی محابا بِبُرد. بخواه که این اندوه طولانی، این سکوت بی پایان، این هجوم شور قطره های بارانی به گونه ها پایان یابد. به فرشته هایت بگو که دستمان را بگیرند و لرزشش را پنهان کنند در ذبح ذبیحی چنین وفادار و ماندنی؛ که این نواده های بی قرار ابراهیم، تشنه وفا به عهد دیار دیرین اند.

قصه ات اما؛ اگر بی پایان می مانَد، آدمی بفرست که انتظارِ غم انگیز آرمیدن در آغوشِ رفیقی آشنا، ما را کشت....
زهره عمران، علی محرابیان و مریم تاواتاو این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...
ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻭﺳﻂ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺎﺩﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮﺵ ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺧﻮﺵ، ﭘﺪﺭﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ. ﻋﮑﺴﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﻭ. ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﺒﯿﻞ ﻣﺨﻤﻠﯽ، ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻭﺭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺷﻮﺩ.

ﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...
ﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ. ﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﻭﯾﺮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻤﺎﻥ ﮐﻨﺪ. ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ. ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﺑﺒﺎﺭﺩ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ.

ﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...
ﺍﻣﺎ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﻋﮑﺲ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ.... ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻢ... ﺣﺘﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ... دیدن ادامه ›› ﻫﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ، ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﯼ ﻫﻖ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ...

ﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...
ﻭ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ، ﺭﻭﺯ ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺒﺮﯾﻢ. ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﮐﺪﺍﻡ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻓﺮﻭ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﻮﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ... ﮐﻪ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ... ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ...

ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺭﻓﻴﻖ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﺑﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯽ، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺭﯾﺶ ﻫﺎﯼ ﺗﯿﻎ ﺗﯿﻐﯽ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻟﺐ ﻫﺎﺕ، ﺁﻥﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻓﺸﺎﺭﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﻧﻔﺴﺖ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ... ﻟﻄﻔﻦ، ﻟﻄﻔﻦ، ﻟﻄﻔﻦ، ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺑﻤﺎﻥ...
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ...
ﺟﺎﯼ ﻫﻤﻪ ی ﻣﺎ...
ﻫﻤﻪ ی ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...
.
.
.
پانویس:
ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ی ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﺭ، ﺑﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﺏ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ...

مرتضا برزگر
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
جناب برزگر اشک را درچشمانم جاری ساختید...
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
درود بر شما توصیفی پراحساس بود
روحشان شاد باشه
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
خیلی ممنونم از محبت تون دوستان خوب و رفقای عزیز
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای کسی مثل من که قبل از هر چیزی، به وجهِ قصه گوی هنر می اندیشد، آوریل 1912 ، معمایی جذاب با پیرنگی پیچیده، روایتی مدرن و البته با بکارگیری فلش بک های حساب شده -در کنار رعایت خط قرمز ها- است که می تواند دست و خیال تماشاگر را بگیرد و ساعتی در فضای وهم آلود داستان غرق کند. با وجود این، خودِ داستان، هنوز اضافات کوچکی دارد که می توان با حذف یا با به حداقل رساندن آن ها، شکل بهتری را برایش متصور شد. -گرچه که در شکل فعلی هم روایت کم نقصی است.-
علاوه بر داستان، بازی های درخشان، میزانسن های دقیق، نورپردازیِ مدرن و البته موسیقی فوق العاده، کیفیت آوریل را به گونه ای افزایش می دهد که تماشاگر در طول اجرای نمایش، کمتر فرصت پلک زدن، نفسِ بلند کشیدن و پا روی پا انداختن می یابد.
در کنار این ها باید گفت که بدلیل جنسِ صحنه و نور پردازیِ آوریل -که البته کاملن متناسب با فضای وهم آلود و معمایی داستان است- نمایش، صاحب یک کیفیت ویژه دیگر نیز شده بود: صدای بازیگر. در واقع، در آوریل 1912 ، کیفیت صدای بازیگر ها در کنار بازی حرفه ای و البته کوروگرافی حساب شده، لذت شنیدن دیالوگ ها و روایت ها را دو چندان می کرد که باید بابت این کیفیت در انتخابِ بازیگران نیز، از تیم تولید نمایش قدردانی ویژه ای کرد.
و می خواهم این را نیز اضافه کنم که با احترام کامل به تمامی بازیگران این نمایش جذاب، بازی کاوه مرحمتی در نقش آرتور بیرلینگ، بسیار بسیار درخشان و به یادماندنی بود.
اقای برزگر سپاس از نظریاتتون
۰۱ دی ۱۳۹۴
درخت شیشه‌ای آلما، کارگردان: فرید قادرپناه ... به زودی
۰۶ مرداد ۱۴۰۰
دوست عزیز گروه تئاتر «ریگولیتو»، نمایش تازه‌ی ما به نام «پناه‌کاه» از ۲ تیر در تماشاخانه‌ی ایرانشهر اجرا خواهد شد. امیدواریم شما را در سالن نمایش ببینیم.

لینک تیوال: https://www.tiwall.com/p/panahkah2
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
می خواهم اعتراف کنم که پیش ترها، با قصد قبلی می رفتم حرم. قبلش، لباس آستین بلند می پوشیدم، موهام را یک وری شانه می کردم، ریشم را نمی تراشیدم، موقع وضو حواسم جمع بود که مسح سر و پام دقیق باشد، موقع خواندن دعا درست رو به قبله باشم، زور بزنم که چند قطره ای اشکم بریزد، دلم بلرزد، خلوص دل داشته باشم، تند و تند نماز های زیارتی – نیابتی بخوانم و ثوابش را هدیه کنم به امام. دعا کنم برای سلامتی بابا، آقاجون و بقیه.

بعد که حسابی ادای آدم خوب ها را در می آوردم، یک جور کاسبکارانه ای می نشستم رو بروی ضریح . شروع میکردم به خواستن. با خودم می گفتم حالا لابد یک سیم ولتاژ بالا وصل کرده ام. هر چی بخواهم رد خور ندارد. اولین بار، یکی از دخترهای دانشگاه را خواستم. هنوز به خوابگاه دانشگاه نرسیده بودم که شیرینی عقدکنانش کامم را تلخ کرد. با خودم گفتم: لابد آن طور که باید به دعاها دل نداده ام. بعدها باز هم در هر فرصتی بود خودم را می رساندم به حرم. کلی چیز میز میخواستم: یک دختر دیگر که چشم های خوشگلی داشت، یک ماشین پراید دست دوم، یک خانه نقلی اجاره ای 50 متری نزدیک های مولوی، یک تخت فنری دست چندم برای خوابیدن که کمرم از سفتی زمین درد نگیرد و هزار آرزو و خواسته دیگر.

من یک کاسب بودم. دو رکعت نماز می خواندم با یک زیارت عاشورای نصفه و نیمه و چند قطره اشک زورکی می ریختم، در عوضش کلی امکانات می خواستم. فکر ... دیدن ادامه ›› می کردم که همه چیز در این دنیا عوض دارد که ندارد. که اصلن این ادب مهمان شدن نیست. ادب مهمانی رفتن.

حالا هر وقت قسمتم می شود که چند دقیقه ای توی صحن بایستم یا بنشینم، همه خواسته هایم را می گذارم دم در. بهترین لباسم را می پوشم، خوش بو ترین عطرم را می زنم. دیگر دست به در نمی کشم که بمالم به سرو صورتم، به جاش در میزنم که یاالله صاب خونه ، هستی؟ منتظر نمی شینم که جواب بدهد. می گویم: من هم خوبم، پیر شدیم دیگه. یادش بخیر چقدر اینجا اشک ریختم رفیق . خودت چطوری؟ و همه آن دقیقه ها و ساعت ها به این حال و احوال می گذرد بدون اینکه کاسه گدایی آورده باشم، یا طلبی داشته باشم. برای آبادی کسی دعا کنم یا نابودی اش. مهمان بودن، بهترین حس دنیاست اگر، برای گدایی نرفته باشی.
عالیه...
خودت چطوری؟
۰۷ مرداد ۱۳۹۴
بسیار زیباست..
۰۷ مرداد ۱۳۹۴
پانزده سال پیش وقتی وسط بهت همه، غربت نشین شهر غریب الغربا شدم؛ یه دوستی گفت:" خاک اینجا دامنگیره فکر رفتن و نکن که خودش نمیذاره بری" و من چهارسال تمام وقت های دلتنگی راهم و میکشیدم و یازده کیلومتر از دانشگاه تا حرم و پیاده میرفتم . یک گوشه مینشستم و چشم میدوختم به دستهایی نیازمندی که به امیدش امده بودن. این حجمه امید میشد انرژی چند روز من. چراغ فول شارژ که روشن میشد راهم و میکشیدم و بر میگشتم تا چند روز بعد دوباره یازده کیلومتر پیاده روی و یه گوشه و دستهای پرامید و یک بغل ارامش.
پ.ن1: دلم تنگ شد برای اون همه امید
پ.ن2: اعتراف میکنم روزهای اول منم هر بار چیزی میخواستم این رفیق قدیمی هم شاید می دونست وساطت نکنه راهم و میکشم و میرم و دیگه نمیام که واسه همه وساطت میکرد
پ.ن3: الان میگم ارامش اون فضا بهترین ارمغان هست.
پ.ن4:زیارت قبول. کاش سلام من و هم به این رفیق قدیمی میرسوندی.
۰۸ مرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
توی کلاس ممنوع کرده بودم کسی جلوی پای من بلند شود. جلسه اول که اصلن کسی نفهمید من استادم. نیم ساعتی رفتم روی آخرین صندلی کلاس نشستم و به حرف هاشان گوش دادم. به دل‌نگرانی هایشان از استاد جدید، این که نمره می دهد یا نه. خوش اخلاق است یا پاچه می گیرد؟ ده را دوازده می دهد یا اینکه باید مثل فلان استاد براش چیز میز بخریم؟ یکی می گفت: «بذار ببینیم چندیه، پول میذاریم رو هم. نترسید بچه ها.» گفتم: «منم میتونم پول بدم؟» آن یکی با ویلچرش آمد جلو. پرسید: «دانشجوی جدیدی؟» گفتم: «نه اونطورها.» دستش را دراز کرد سمتم. انگشت هاش بطرز عجیبی کج و معوج بود. به سختی باهاش دست دادم. در واقع بیشتر نوک انگشت هاش رو گرفتم و تکان دادم.
یک بغضی گلویم را گرفت. از در کلاس رفتم بیرون. دویدم توی آموزش. گفتم : «من نمی تونم. نمی تونم تو این کلاس ها درس بدم. این بچه های معلول منو می کشن. دیوونه میشم.» زار زار گریه کردم. خوب که خالی شدم، یاد انگشت های به هم چسبیده پسرک افتادم. برگشتم توی کلاس. ایستادم پشت میز استاد. گفتم: «بچه ها من استادتونم.سلام.»

رنگشان پرید. چند تایی تکیه دادند به عصاها و بلند شدند. بقیه که روی ویلچر نشسته بودند، خودشان را تکان دادند به جلو. سرشان را خم تر کردند. گفتم: «من میخوام باهاتون دوست باشم. میشه؟» بعد گفتم: «درسته که استاد احترامش واجبه اما چینی ها یه ضرب المثل دارن که میگه: "اگه میخوای به استادت احترام بذاری، نمره A بگیر ازش."» دروغ گفته بودم. هیچ ضرب المثل چینی واقعی ای وجود نداشت. فقط دلم نمی خواست کسی جلوی پایم بلند شود یا حتا خودش را به ... دیدن ادامه ›› راست و چپ تکان بدهد.

چند روز پیش، صفحه یکی از این بچه ها را می خواندم. دیدم که دانشجوی دکترا شده. دیدم که یک عکس انداخته از خودش با ویلچر، یک دسته گل بزرگ روی پاهاش گذاشته اند و غش غش می خندد. درست مثل آن روزی که نمره A را بهش دادم. ندادم، برچسب A را چسباندم روی دسته ویلچرش. هنوز همان A همانجا بود. این روزها ماه عسل طور نشسته ام روبروی احسان علیخانی درونم. با خودم حرف می زنم، حرف می زنم و حرف. و مهمترین سوال همه برنامه ها را مرتب از خودم می پرسم که مرتضا، چی آوردی به سر خودت؟!
.
.
.
پانویس:
یکی از دخترها پرسید: استاد، چطور می تونم عکس خودم را رتوش کنم؟ به چهره معصومش، پاهایی که به زحمت چسبانده شده بودند به هم، و به آن مانتوی قهوه ای که لکه های سیاهی از بزاق دهانش روی آن ریخته بود نگاه کردم. گفتم: یادت میدم اما صورت ماه تو روتوش نمی خواد. وقتی می خندید آب از کنار دهانش شره می کرد پایین. گفتم ببین، این خنده تو، بهترین روتوش دنیاس. حالا جلوی آینه که می ایستم با خودم می گویم که اگر خدا بدی های ما را رتوش نکرده بود، چه اوضاع مغلوبه ای داشتیم؟ کی ما را نگاه می کرد اصلن؟
بسیار دلنشین و به جرات تکان دهنده!

نمیدونم چند بار خواندمش اما به ازای هربار وقتی به ته رسیدم فکر کردم در برابر ادم های دور و برم با خودم چند چندم ؟

پ.ن: از هنر رتوش چیزی نمیدونم اما کاش دلهامونم یکی رتوش کنه بلکه چشمامون صیقلی بشه و ببینیم ...
۲۰ تیر ۱۳۹۴
ریما کاوه
علیرضای دوستی
سید فرشید جاهد
✿گلبو✿
لیلا عبدی
فریبا غضنفری
عمو فرهاد قصه ها

دوستان عزیزم. از اینکه به من و نوشته کوچکم محبت داشته اید از شما سپاسگزارم.
۲۴ تیر ۱۳۹۴
برادراز روی ما رد شدی
لهمون کردی
دیگه نمی تونم جلوتون بلند شم
۰۷ مرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آهنگ قری

دو سال و خورده ایست که آهنگ پیشواز گوشی ام را یک آهنگ شاد و قری گذاشته ام. برخلاف آن چیزی که هستم. برخلاف آن غصه ای که لای رگ برگ های درخت بید خورده ام جا خوش کرده! طبعا خودم صدای آهنگ پیشوازم را نمی شنوم ولی خوب، توی روز کلی آدم جورواجور زنگ می زند به من و مجبور می شود چند ثانیه ای قر را در کمرش نگه دارد. از دفتر وزیر و وکیل و رییس دانشگاه گرفته، تا اساتید و دانشجوهایم و دوستانم و فامیل و این ها (البته این که فامیل به من زنگ می زند، را قمپوز در کردم)

بعضی وقت ها که توی جلسه ام، تلفنم همینطور یک بند زنگ می خورد و نمی توانم پاسخش را بدهم. بعضی ها که طبع بامزه تری دارند، پشت بندش پیامک می دهند که بابا مردیم از بس قر دادیم. تلفنت رو جواب بده.

گمان می کنم که جامعه ما بیش از هر چیزی به همین نسخه نیاز دارد. اینکه آدم ها اندازه خودشان دنیا را شاد کنند. به اندازه گذاشتن یک هزارتومانی ... دیدن ادامه ›› لای بساط دخترک ویالون زن کنار میدان ونک، به اندازه خریدن یک لیف از پیرزن دستفروش پای پله های مترو و شاید هم به اندازه ریتم شاد یک موسیقی در آوای انتظار.
.
.
.
پانویس: یکبار رییس مهم یک جای مهمتری (از آن ها که رفتن توی دفترشان مثل رد شدن از میدان مین است) پشت خطم مانده بود و گوشی ام سایلنت. بعدتر که شماره اش را دیدم و زنگ زدم اولین جمله اش این بود: انقدر که پشت این آهنگ قر دادم یادم رفت چیکارت داشتم. ولش کن اصلا. خودت خوبی؟!
از خواندنش لذت بردم...سپاس
۱۳ تیر ۱۳۹۴
سید فرشید جاهد عزیز
از لطف شما ممنونم
۲۰ تیر ۱۳۹۴
ریما کاوه عزیز
ممنونم از مهر و حضورتون. مگه ادم میتونه با وجود دوستان فوق العاده ای چون شما ، عالی نباشه؟
۲۰ تیر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نیم ساعت اول به این فکر می کردم که چه بازیگرهای فوق العاده ای، چه شروع پر کششی و چه دیالوگ های مسحور کننده ای. نیم ساعت دوم غرق گریم های فوق العاده بودم. مفتون آهنگ ها و آوازها. فقط یکباری پایم را انداختم روی آن پا. نیم ساعت سوم از همسرم که برای اولین بار بود به تئاتر می آمد پرسیدم: دوست داری؟ سرش را تکان داد. من هم کمی خودم را روی صندلی جابجا کردم تا بتوانم راحت تر بنشینم. نیم ساعت چهارم به این فکر می کردم که چقدر برای این تئاتر زحمت کشیده شده، اما چرا روی این صندلی های لعنتی نمیشود نشست؟ چرا انقدر درد دارد؟ نیم ساعت پنجم، به سختی می توانستم به تئاتر توجه کنم. پایین تنه کلن بی حس! هی این ور و آن ور می کردم بلکه یک جوری طاقت بیاورم و نمایش تمام شود. راستش را بخواهید چند باری هم به آن سوراخ های توی صحنه نگاه کردم و با خودم فکر کردم اگر می شد چطوری باید بدون این که حواس کسی را پرت کنم، از در فرار کنم. نیم ساعت ششم، به عمل های جراحی فکر می کردم که بعد از این باید روی پایین تنه ام انجام دهم. اینکه این باسن دیگر برای من باسن نمی شود و هی داشتم از روی صندلی سر می خوردم پایین. خواستم بزنم به آن رگم و کف زمین بنشینم. به همسر گفتم و گفت: آبرو داری کن. آبرو داری کردم و ده دقیقه پایانی را به ساعت گوشی موبایلم زل زده بود که خدا رو شکر با تشویق خودشان ، ما با کمال میل و افتخار و شادمانی از جا جستیم و تشویق کردیم.
.
.
.
پانویس:
1- نمایش شاهکار بود. با وجود وضعیت بد صندلی ها و گرمای سالن، همین که سه ساعت مردم را میخکوب کرده بود و بندرت صدایی از کسی بلند ... دیدن ادامه ›› می شد، قدرت بچه های بازیگر و عوامل آن را نشان می داد
2- نمی توانم ، نمی توانم، نمی توانم غر نزنم که چقدر صندلی ها بد بود. و این سوال برای من وجود دارد که چرا با وجود سالن های فوق العاده ای مثل سالن های تئاتر کوروش، این تئاتر فاخر باید در چنین سالنی کار شود.
3- ما در قسمت E و در جلوترین ردیف و در حلق بازیگرها نشسته بودیم. تنها نکته ای که به نظرم رسید، مکان قرار گیری تخت بود که در سکانس های پایانی، عملن ما هیچ دیدی نسبت به صحنه نداشتیم و بیشتر حدس می زدیم که آن طرف چه اتفاقی دارد رخ می دهد.
4- و شاهکارتر از شاهکار، دیالوگ های آن مرد بود که دنبال خودش می گشت. بی نظیر، استثنایی و مدهوش کننده!
تئاتر خیلی خوبی بود ، اعتراف میکنم دلم میخواد یک بار دیگه این بازیهای خوب و به تماشا بشینم اما هنوز با این صندلی ها و نشستن روشون اونم به مدت سه ساعت درگیرم!
شاید هم انقدراین شوق دیدن دوباره اش ادامه داشته باشد تا یک بار دیگه این صندلی ها رو تجربه کنم!
...
۰۲ تیر ۱۳۹۴
من بخاطر ترس شدید از اون صندلیها متاسفانه مجبورم بیخیال این نمایش بشم با وجود ویتسک رو خیلى دوس داشتم
۰۲ تیر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به گمانم فلسفه خلقت، اسیری است
اسیر می آورند و اسیر می برند
در عشق اسیری و بی عشق اسیر تر
آزادی فقط اسم میدان های ماست
نام مخفی اش اسارت است
فقط کافیست لحظه ای دلت
برای پدر مرده ات تنگ شود
آن وقت می فهمی که جسم
چه زندان مهیبی است
هزار تبریک و آفرین . خیلی زیبا
۳۰ خرداد ۱۳۹۴
مهدی افق عزیز
ممنونم از شما. خیلی خوب شمایید
۰۲ تیر ۱۳۹۴
ریما کاوه عزیز
ممنونم از محبت و بودنتون
۰۲ تیر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمی دانم کدام خیر ندیده ای من را توی سامانه اولیا و مربیان یک دبیرستان دخترانه عضو کرده. راست میرم چپ میرم، برام پیامک میاد که" ولی محترم، لطفن فلان روز در مدرسه حضور بهم برسانید" و من هر دفعه پیامک می دهم که بابا جان، من ولیِ هیچ دختری نیستم. لطفن این شماره را حذف کنید. و پیامک می‌آد برام که "ولی محترم، از همکاری شما با مدرسه متشکریم".

دو روز پیش، برایم پیامک آمده بود که سرکار خانم دکتر منصوره سجادی، انتصاب شایسته جنابعالی را به سمت ریاست انجمن اولیا و مربیان تبریک عرض کرده و آرزوی موفقیت داریم. زیرش هم نوشته مدیریت مجموعه مدارس فلان. دوباره پیامک دادم "متشکرم. ولی من منصوره سجادی نیستم. من یک مَردم." و بعد نوشتم "وایبر داری که عکس بفرستم برات؟ که باورت بشه؟" و دوباره پیامک آمد برام که "ولی محترم، از همکاری شما با مدرسه متشکریم".

امروز از صبح سه بار پیامک فرستاده اند که "ولی محترم، امروز به جای ساعت چهار، مدرسه ساعت 2 تعطیل می شود." نمی دانم چرا دارد باورم می شود که من مرتضا برزگر نیستم و خانم دکتر منصوره سجادی ام. نمی دانم که چرا این وسواس به جانم افتاده که شاید دختری دارم 15 ساله. امروز تک و تنها جلوی در مدرسه اش نشسته و به مامان های دیگر نگاه می کند که می آیند و دخترشان را می برند و من، تنها مامانی ام که فراموشی دارد. باید خوب فکر هایم را بکنم که ... دیدن ادامه ›› من کی هستم واقعن؟ دارم این متن را می نویسم که یک رفیق عزیز تر از جان - که از صبح دوبار زنگ زده و تو جلسه بودم - پیامک می دهد که "پریودی امروز؟ " باید خودم را خوب وارسی کنم. به نظرم که انگار، هر جا را نگاه می کنم؛ لک می بینم! دلم شور دخترم را می زند. بدجور.
امضا: دکتر منصوره سجادی
.
.
.
پانویس: عرفان نظر آهاری توی کلاس هاش می گفت که هر آدمی بخشی مردانه دارد و بخشی زنانه. بعضی وقت ها بخش زنانه اش بیشتر می شود و بعضی وقت ها بخش مردانه اش. من انگار این روزها بخش زنانه ام فعال تر است. دلم میخواهد یک دل سیر مادری کنم برای کسی. مهربان باشم. خانه ام را بتکانم و این وسواس به جانم بیفتد که آن پسری که ریش بزی می گذارد، هنوز دور مدرسه دخترم می پلکد یا نه؟ دلم شورش را می زند. نکند ناهار نخورده باشد. نکند هِرّ و کِرّه کُند تو خیابان. لات ها بیفتند دنبالش؟ جواب باباش را چی بدهم؟ نمی گوید بشین خانه جای دکتری، مواظب بچه ات باش؟ برای شام چی بپزم؟ ایکاش باز هم همان مرتضا برزگر بی خیال می شدم. دوباره پیامک می دهم به همان شماره که "همه بچه ها رفته اند؟" و باز پاسخ می آید: "ولی محترم، از همکاری شما با مدرسه متشکریم. دلم هُرّی می ریزد. باید تا مدرسه اش بدوم. پیامک می دهم: "مدرسه تان کجاست" و باز پیام می آید:......
خیلی خیلی خوب
آفرین
۲۸ خرداد ۱۳۹۴
فرزاد سنایی عزیز
باعث افتخارمه که دست نوشته من رو انقدر خوب تحلیل فرمودید. متشکرم از حضور و نظرتون.
۲۹ خرداد ۱۳۹۴
ببخشید دیر ... خیلییییییی زیبا بود
۰۵ مهر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تلگرام یک قابلیت دارد به اسم سکرت چت. برای این ساخته شده که حرف های آدم ها با هم از یک درگاه امن، از جایی که چشم کسی بهش نخورد، گوش کسی نشنود و دست کسی نرسد، منتقل شود. همین قابلیت، یک قابلیت دیگر در خودش دارد که به فارسی می شود زمان سنج خود تخریبی یا نابودگر زمانی! کارش این است که به پیام ها زمان می دهد. زمان دیده شدن، خوانده شدن، فراموش شدن. 2 ثانیه، 10 ثانیه، هر چی! می توانی بنویسی دوستت دارم. تایمرش را بگذاری روی 5 ثانیه. بنویسی چقدر دلم تنگ شده برات. 3 ثانیه! بنویسی دلم داره از دهنم میزنه بیرون. 4 ثانیه! آن وقت می توانی بنشینی به تماشا. ببینی که پیام ها چطور ارسال می شوند، چطور می مانند و چطور نابود می شوند.
تلگرام برنامه آدم های امروزیست. کوچ کاربر ها از وایبر و واتز آپ و لاین شروع شده. سرعتش خوب است، فایل ها راحت جابجا می شود و حرف ها ، زمان نابودی دارد. از این پس، عشق واژه ثانیه هاست و حالا دیگر جسد بی جان همه عاشق های افسانه ای، لای کتاب های بیدخورده خواهد پوسید. میمیرم برات، 1 ثانیه!
یک عمر عادت می کنیم به گفتن واژه ها : دوستت دارم صدبار در روز، عاشقتم بیست بار در روز، دلم برات تنگ شده دو بار در روز و...تا ... بدون تا.. عادت که تا ندارد ...
این روزها عمر این واژه ها به ثانیه هم نمیرسد و هر روز تکرار می شوند...
اما امان از روزی که دل پی یک دوستت دارم ده ثانیه ای یا عاشقتم پنج ثانیه برود ... امان از روزی که بنویسد دلتنگم سه ثانیه و یک عمر دلتنگ بماند و با یک میمیرم برات یک ثانیه ای بمیرد ..

پ.ن: اقای نویسنده به تیوال خوش امدید
۲۷ خرداد ۱۳۹۴
خیلی خوب و ملموس و غمگنانه
۲۸ خرداد ۱۳۹۴
مرجانه عزیز
خیلی ممنونم از مهرتون
۲۹ خرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید