در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مریم تاواتاو | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:30:04
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دربست تا زندگی
یادداشت درباره کتاب تاکسی سواری نوشته سروش صحت
چاپ شده در مجله تجربه - اردیبشهت 1403
نویسنده یادداشت :‌مریم تاواتاو

دنباله ی دردهای روح آدمیزاد را اگر ادامه ی ترسها و حرفهای درونی اش دانست، میتوان در خیلی جاها پیدا کرد. برای لمسشان آنقدرها نیاز نیست که دور رفت. میشود حوالی خیابانهایی که پشت چراغ قرمزشان میایستد، پیاده روهایی که از آن میگذرد و تمام تاکسیهایی که به مقصد نامعلوم سوار میشود پیدایشان کرد. اگر این شکلی به ذات زندگی نگاه کرد، دیگر برای شنیدن فکرها و لحظه های انسان نیاز نیست جای دوری رفت. اینجور دنیا را دیدن یعنی اصالت را به لحظه ها دادن؛ و البته که اگر ادبیات را پنجرهای برای تماشای نگاههای مختلف به مفهوم هستی و زندگی دانست، داستان و داستانک، واحد جمع و جورتری از نظاره کردنِ لحظه هایی است که سریع میآیند و میروند اما عمق اتفاق درونشان ماندگارتر از سرعت شروع و پایانشان است.
«تاکسی سواری» سروش صحت مجموعه داستانکهایی است که در تاکسی ... دیدن ادامه ›› میگذرد. این کتاب نه از جهت شهرت نام نگارنده اش که بیشتر با تکیه بر دید فلسفی راوی در هر داستانک، برگ برندهای را در دست دارد که خواننده را با خود همراه میکند. گویی که خواننده در مسافرتهای کوتاه راوی چیزی از خودش را پیدا می کند، ردی از خودش را میبیند که نمیتواند به راحتی از کنارش بگذرد. درست شبیه مسافری که در یک عصر پاییزی به مقصدش رسیده اما دلش میخواهد آخرِ قصه مسافر کناری را که درحال تعریف برای راننده و باقی مسافرهاست، بشنود. شاید اندازه چند کوچه از مقصدش دور بیفتد اما میمانَد چون چیزی، آنی، او را فرا گرفته که وادارش میکند این لحظه را با تمام وجودش در آغوشش نگه دارد. تاکسی سواری خوانها به همین شکل، سراغ داستانهای بعدی و بعدیِ کتاب میروند. گاهی مکث میکنند و به مکالمه کوتاه راننده، مسافر و راوی می اندیشند و به آشنا بودن موقعیت و سوال مطرح شده و حتی نامعلوم بودن جوابها مینگرند؛ تمام این ها دست به دست هم میدهد تا خواننده با کتاب، با داستانهای بعدی و نامعلومیِ حوادث صفحات جلوتر همراه شود.
نگاهی که سروش صحت به وسعتِ زندگی با تمام سادگی و پیچیدگی اش در این داستانها دارد، تصویر چشمهای یک بشرِ متحیر از هستیِ پیش رویش است. همین میشود که دست اتفاقهای ساده را میگیرد و به تمامیتِ معنای لحظه ای میاندیشد که شخصیتها در آن حضور دارند. برای چنین روایتی نیاز به اوجهای غریب و گره های پرالتهاب ندارد. تمام آنچه نویسنده در اینجا لازم داشته، چشمانی است که زندگیهای معمولی را خاص ببیند و نگاه خواننده را به سمت ویژه بودنِ اتفاقهای به ظاهر عادی ببرد؛ گویی از گوشه ای دنج، انگشت اشاره اش را به سمت نوعی از زندگی نشانه گرفته که برای تفهیمش نه نیاز به طومار کلمات و جملات دراز است و نه حتی حضور التهابی که حوادث به جان قصه ها میدهد؛ کافیست تجربهی لمس دستمان به دستگیره تاکسیِ محل کار تا خانه را به یاد بیاوریم، پوست انگشتهایمان زبریِ اسکناسهای تاشده بقیه پولمان از راننده را چندباری لمس کرده باشد و چنددفعه ای درد و دل مسافر کناری را گوش داده باشیم؛ آنوقت معنای حضور و بودن را در همین کارهای تکراری و به ظاهر بیاهمیت میتوان به حساب آورد و شاید دیگر نیاز به انجام کارهای عجیب و غریب نباشد؛ نه آهی برای حسرت زندگی ستاره های حلبیِ جامعه میماند و نه افسوسی برای معروف نبودن و ثروت افسانهای نداشتن؛ اینجا اصالت در گرو لحظاتی است که انسان با انسان در تعاملی فراتر از مجاورت جغرافیایی قرار میگیرد و ماورای ظاهر به درون و اندیشه دیگران می اندیشد.
تاکسی سواری بی ادعاتر از آن است که بخواهد مفهوم ساده اش را با ادعایی بزرگ تاخت بزند. عطر زندگی در داستانکهای کتاب، پخش شده. داستانکهایی که انگار میخواهند برای روایت تصویرهای کوتاهش شاهدی بیاورند؛ شاهد صحنه ای که انگار برشی از زندگی روزمره و به ظاهر معمولی است. انگار شخصیتهای قصه هایش فهمیده اند که نباید مغلوب عرف زمانه جامعه ای شد که معمولیها را جدی نمیگیرد و آنقدرها در ستایش ستاره های قلابی، کف زده که دیگر نه دستهایش نایی دارد و نه برای ذهن خسته از صداهای بیهوده مجالی مانده که مفهوم زندگی را در تو درتوی خیابانهای شلوغ پیدا کند. شخصیتهای کتاب از راننده و مسافر انگار در مواجهه با جریان جادویی داستان، آغوش خود را به روی فلسفه باز گذاشته اند.
البته شاید برخی داستانکهای تاکسی سواری میتوانست چه از حیث شخصیتپردازی و چه از لحاظ تعریف گره اصلی، وضوح بیشتری را در معرض خواننده قرار دهد و اینگونه در ذهن او برای تجزیه و تحلیلهای بعدی بیشتر به یاد بماند. یعنی گاهی علاوه بر ایجاز، حضور پررنگتری از شاخ و برگ دادن به روابط آدمها برای طرح مسایلی عمیقتر همچون تنهایی، سرور و حتی مرگ میتواند داستان را بهتر و تاثیرگذارتر پیش ببرد.
نمیتوان منکر این شد که بخش زیادی از موفقیت تاکسی سواری، وامدارِ تجربه ای است که سروش صحت در سالهای فعالیت هنری اش در ارتباط با فلسفه ی زندگی به دست آورده. ردی از مفهوم چرایی زندگی و فلسفه ی بودن، به عنوان امضای صحت در کارهای اخیرش وجود دارد. دغدغه ی طرح سوالاتی از این جنس، سیطره ی دیدگاهی است که تسلیم روزمرگی و تکرارِ فرایند زندگی نشده بلکه دوست دارد فراتر از لحظه های پراضطراب و سراسر تشویش زندگیهای امروز، به درون انسان سرک بکشد و در کنار ترسها و اضطرابها معنایی برای خود پیدا کند؛ معنایی که حتما در گرو ارتباط با خود و دیگران و توجه به احساسات و روح به وجود میآید؛ احساساتی که ترکیبی از عشق، خشم، نفرت ، امید و حتی یاس است اما تمام اینها در نهایت، بخشی از تجربه های درون ما را میسازد که آگاهی از حضورشان مرحله ای از سفر زندگیِ هر انسان ِدر جستجوی معنایی است. گویی نویسنده، چراغهای در امتداد خیابانهای شهر را شاهد گرفته تا رفتنِ مسافران به سمت معنای عمیقتری از زندگی را به تماشا بنشینند.
امیرمسعود فدائی و نرگس رضوی این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لازم نیست برای دیدنش چشم بگردانم و دورترها را بگردم. کافیست فقط بی‌آن‌که سرم را بچرخانم، از گوشه‌ی چشمهام حضورش را تمام‌قد ببینم. وقتی راه نمی‌روم، ایستاده؛ وقتی قدم‌های بلند برمی‌دارم، دنبالم می‌دود. توی چرخش رقص‌ها زودتر از من به مرکز دایره‌ی فرضیِ ذهنم رسیده؛ توی نور شب‌های کریسمس یا تاریکی خیابان‌های شهر، هر جا که می‌روم با من است. به خیالش من دیگر بعد از این همه مدت، به بودنش عادت کرده‌ام. به خیالش من هم آدمیزادم شبیه بقیه‌ای که به آدم‌های اشتباه عادت می‌کنند، به تصمیم‌های غلط خو می‌گیرند و وقتی می‌فهمند از پسِ حذف کسی یا چیزی برنمی‌آیند، بودنش را نادیده می‌گیرند تا هیچ تعادلی را بهم نزنند و وارد جنگ تازه‌ای نشوند. اما من خیلی وقت‌ها به انسان آرامی که می‌توانستم در نبود این موجود باشم فکر می‌کنم. شبیه آدمیزاد نیست که یک روز دستش را بگیرم بنشانمش پشت میز یکی از کافه‌های تاریک شهر و بپرسم چه از جان من می‌خواهد؛ چرا توی خوشی‌ها وقتی می‌خندم همیشه با چشم‌های زل‌زده ایستاده کناری و دارد نگاهم می‌کند و بعد پوزخندی می‌زند که یعنی بایدم بخندی...یا وقتی غمگینم و کرور کرور اندوه روی شانه‌هایم است، چرا جوری نگاهم می‌کند که یعنی خودت انتخاب کردی...

کاش یادم می‌آمد چه زمانی اجازه‌ی حضورش را در لحظه‌هایم‌ دادم. حضور هیکلی عظیم‌الجثه که فقط من می‌بینمش. همان‌که مرا به لکنت می‌اندازد و پرتم‌ می‌کند به جهان شک‌های بی‌انتها؛ شک به تمام راه‌های رفته و نرفته، به تمام آن‌هایی که رهایشان کردم؛ به نقش من در چرایی رفتن تمام آن‌ها که رهایم کردند... و نقطه مشترک تمام این شک‌ها آن است که من مقصرم. توی دادگاهِ این همراه نامرئی، من تاابد گناهکارم...

دلم ... دیدن ادامه ›› می‌خواهد یک روز توی یک جشن بزرگ، وقتی بی‌وزنیِ چرخش مکرر در رقص سراغم آمده همان‌طور که دنیا دور سرم می‌چرخد از لابه‌لای تصاویر مبهمِ آدم‌ها و اشیا بفهمم که دیگر نیست؛ ببینم که بار گناهی را که به سنگینیِ تاریخ یک زندگی است از دوشم برداشته و رفته. کسی چه می‌داند شاید اگر این بار را از شانه‌های من بردارد، آن‌قدر سبک شوم که پرواز کنم و از بالای آسمان روی نقطه‌ای دیگر از این زمین پهناور ببینمش که برایم دست تکان می‌دهد و می‌گوید: «نٓجی المُخَفَّفون... آن‌ها که سبک‌بالند نجات پیدا کرده‌اند...»
.
نویسنده متن : مریم تاواتاو
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
توی جهان‌های موازی، جای هزاران نفر دارم زندگی می‌کنم. محبوب‌ترینشان یک نقاش است که از صبح که بیدار می‌شود ایستاده روبه‌روی بوم نقاشی‌اش، رنگ‌ها را می‌پاشد روی صفحه‌ی سفید و تمام مدت دارد آهنگ‌های کوچه‌بازاریِ صدسال پیش را گوش می‌دهد. برایش مهم نیست که باقیِ هنرمندها آهنگ‌های مدرن‌تری گوش می‌کنند. برایش مهم نیست که سبک نقاشی‌اش اقبالی دارد یا نه. در عوض همیشه مشتری برای خرید بوم‌هایش هست که اگر هم نباشد باز هم او چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهد. همه‌ی چیزی که می‌خواهد خلاصه شده توی همان لحظاتی که قلم‌مو را محکم به کاسه‌ی رنگ می‌زند، طرح جدیدش را تمام می‌کند و بعد چای عصرش را داغِ داغ می‌نوشد. حتی شبیه من نگران چاپ‌شدن یا نشدنِ یادداشت‌ها و کتاب داستانش نیست. خودش را بنده‌ی هیچ دغدغه‌ای و سنجاق‌قفلی به هیچ لیستی از آرزوهای بلند و بالای عمر‌حرام‌کنی نمی‌کند.

من عاشق آدم‌هایی هستم که لیست آرزوهای بلند و بالا برای زندگی ندارند؛ شغل مهم‌تر، پول زیاد، خانه‌ی بزرگ و جا دار، رویای همیشگیشان نیست. همان‌ها که نمی‌گذارند داشتنِ یک مشت آرزوی دور و دراز که باید چندسال دنبالش بدوند تا شاید بهش برسند، به خاک سیاه بنشاندشان. آن‌ها مفهوم زندگی را دودستی سفت چسبیده‌اند؛ برای همین هم درِ خانه‌شان را به روی هرچه آدم سمی هست می‌بندند؛ به مصلحت، سلامی نمی‌گویند و به منفعت، هیج دستی را نمی‌فشارند. همان کاری را می‌کنند که دوست دارند و خودشان را مجبور نمی‌کنند چیزی را دوست داشته باشند حتی اگر آن، رویای دست نیافتنیِ خیلی‌ها باشد. آن‌ها ارزش معمولی‌بودن را فهمیده‌اند و عرفان و معرفتی مگر هست فراتر ... دیدن ادامه ›› از این؟!

شاید یک روز برسد که بوم نقاشی‌ام را کنار ساحل ببرم و به دلتنگ‌های به‌ساحل‌آمده، نقاشیِِ چهره‌ی خندانشان را بفروشم. بعد آن‌ها هم بخندند، دریا به حرف بیاید و بگوید: مرا هم می‌کِشی ای بی‌آرزوی آرام؟!
آخ اگر دریا با من حرف بزند...
.
.

نویسنده: مریم تاواتاو
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خودت را ببخش
درباره کتاب " کتابخانه ی نیمه شب" نوشته ی "مت هیگ"
نویسنده یادداشت : مریم تاواتاو
چاپ شده در مجله تجربه - آبان 1402

هنوز نمی دانیم این که آدمی در بمبارانِ امکانات عصر مدرن، اسیر انتخاب های متفاوت شده، نعمت است یا عقوبت. انسان، روبه روی جهانِ انتخاب های متفاوت ایستاده و نمی داند از بین سیل عظیمِ احتمال ها کدام را عملی کند و از کدام ها بگذارد. همین اتفاق در جهان داستان هم افتاده. خواننده ی امروز، خود را در انبوه کتاب ها و قصه ها می بیند که باید عمر و تمرکزش را صرف خواندن تعدادی از آن ها کند تا شاید از بین همه ی آن ها یک قصه مایوسش نسازد. "کتابخانه ی نیمه شب” نوشته ی "مت هیگ" همان یک دانه ای است که از پسِ مایوس کردنِ خواننده اش برنمی آید. شاید چون دست روی موضوعی گذاشته که انسان مدرن، روز و شب، درگیرش است: قصه ی انتخاب و حسرت؛ داستانِ همیشگیِ نگاه به گذشته و رنج مرور چراییِ خیلی از نشدن ها.
داستان درباره زن جوانی به نام "نورا ... دیدن ادامه ›› سید" است که از انتخاب‌های خود در زندگی، راضی نیست و همواره به خاطر تصمیمات گذشته اش دچار عذاب وجدان است. این داستانِ آشنای خیلی از کسانی است که همواره به پشت سر نگاه می کنند و به درستی انتخاب هایشان مشکوک اند. نورا احساس می-کند در همۀ دو راهی های زندگی اش، همیشه بدترین راه را انتخاب کرده و با این انتخاب به خودش و دیگران آسیب زده. در ذهنِ مفصرپندارش همواره دادگاهی برپا بوده که او را گناهکار پنداشته و به همین خاطر او حس می کند که حضورش برای هیچ کس مفید نبوده حتی برای گربه اش که نتوانسته از او به خوبی مراقبت کند. نورا اگرچه دارای استعدادهای فراوانی است اما در برخی جنبه های زندگی آن طور که خودش و دیگران انتظارش را داشته رشد نکرده و این درنگِ همیشگی با او همراه بوده که شاید می توانسته جور بهتری زندگی کند. در نقطه ای از این زندگی پرتنش، تمام قضاوت ها و زخم زبان های دیگران، او را به ستوه آورده و معنای کل زندگیش را در واژه شکست خلاصه می کند. نورا تصمیم می گیرد به زندگی اش پایان دهد اما به جای آن که مرگ سراغش بیاید، خود را در کتابخانه ای عجیب می بیند که کتاب ها تا قفسه هایی بی نهایت چیده شده و هرکدامشان فرصت زندگی دوباره در تک تک زندگی هایی که حسرتش را داشته به او می دهد. هریک از این زندگی ها خرده داستان هایی است که ماجرای اصلی کتابخانه ی نیمه شب را می سازد.
کتاب از آن دسته داستان هایی است که خواننده را به سمت عمیق تر زندگی می کشاند و به تمام اتفاق-هایی که حسرت برآورده نشدنشان در دل نورا مانده، فرصتِ وجود می دهد و خواننده را به سفری می برد تا به تمام آن نشدن ها و حضور دوباره شان، با نگاه دیگری بنگرد. گویی مسیر داستان، یک نوع سیر و سلوک را در برمی گیرد و از اسارات انسانی می گوید که در زندان آرزوهای به فرجام نرسیده اش حبس شده. شاید در این مسیر، مفهوم فرجام، رضایت و انتخاب، معنای عمیق تری به خود بگیرد؛ معنایی عاری از قضاوت دیگران و زمانه ای که می خواهند به فرد، احساس ناکافی بودن را القا کنند. کتابخانه ی نیمه شب با استفاده از قدرت جادویی خیال، سفری را به دنیاهای موازی شروع می کند و بعد از خواننده می پرسد : "حالا چه؟ هنوز هم نورا مقصر است؟"
کتابخانه ی نیمه شب مناسب حالِ تمام آن هایی است که به خاطر انتخاب هایشان خودشان را نمی توانند ببخشند. شاید بیشتر از همه اهمیت نوع "نگاه" به زندگی را ارزش داده است. این که با کدام نگاه به یک زندگی نگاه کردن است که می تواند حس فرد را نسبت به آن زندگی تغییر دهد. حال آن که نویسنده نه خواسته مستقیما شعار انگیزشی بدهد و نه حتی می خواهد نسخه ی خاصی را برای زندگی همه بپیچد. داستان، بیشتر شبیه هدیه ای است که قدرت خیال به انسانی داده که همیشه زندگی حالش را به شایدهای قبلی گره می زده اما حالا برای یک بار هم که شده می تواند به رویارویی با آن شایدها برود و عملیشان کند.
شاید کلید موفقیت این کتاب، در روایتِ داستان درباره زندگی کسی است که دچار بحران معنا شده-اند. روایتی ساده از یک زندگی معمولی است؛ از همان جنس زندگی های ساده ای که در آن، امید زایل می شود،آدم ها دچار بحران معنا می شوند و نمی تواند با خودشان مهربان رفتارکنند. انتهای کتاب گویی برگزاری نوعی آیین بخشش خود است؛ نوعی بازنگری به مفهوم سرشاریِ اتفاقات زندگی، پذیرش و بخشش.

این کتاب در جهان جوایز مختلفی گرفته؛ در فهرست بسیاری از کتاب های پرفروش جاگرفته اما شاید محبوبیت فراوان آن، فراتر از فراوانیِ جوایزی که دریافت کرده، در نگاه فلسفی ای است که نویسنده به ماجرای زندگی داشته. انگار این جهان مدرن، همواره در حال شلاق زدن بر پیکر نحیف روح انسان است؛ او را در معرض مقایسه ها و اتهام ناکافی بودن قرار می دهد. اما این کتاب در میانه و انتهای روایتش، شلاق انتقاد را از دست مدرنیته و دیگران می گیرد و نور شفقت و محبت را به انسان نشان می دهد.
و البته که "مهربانی" همان حلقه ی فراموش شده در زنجیره ی آرامش انسان امروز است، انسان امروز که اگرچه پردستاورد است و جاه طلب اما هم چنان برای حفاظت از روح خود، هنوز حتی قدم های اول را برنداشته. انسانِ امروز تنهاست و ساده لوحانه فکر می کند تنهایی خود را می تواند بالوح های تقدیر، مدارج تحصیلی و موفقیت های کاری پر کند. اگر به این ها نرسد، انگار از قافله ی زندگی، عقب افتاده. این یکسان خواهیِ افراطی و بدون توجه به تفاوت های فردی و شرایط ویژه ی هر فرد نتیجه ی نگاهی است که بی کفایتی تزریق می کند. در حالی که انسان، ورای تمام این قضاوت های بی رحمانه، موجودی است دارای حق انتخاب برای معنای زندگی خود. این حق انتخاب و حرکت در مسیر تجربه ناشی از گزینش یک هدف و عمل خاص می تواند توام با موفقیت و شکست باشد. اما حتی همین واژه شکست و پیروزی را باید در مختصات زندگی همان فرد معنا کرد. نه این که با قیاس او با دیگران و زدن برچسبِ شکست خورده، روح او را خراشید.
فرصتی که درکتابخانه ی نیمه شب به نورا داده می شود تا به زندگی های جایگزین برود در واقع نوعی موهبت است که قدرت خیال و تجسم این امکان را به او داده تا یک بار به مرور تمام بی محبتی هایی که درحق خودش روا داشته بپردازد و خود را از جایگاهِ همیشه متهم بودن نجات دهد و حتی با تمام اشتباهاتش خودش را دوست بدارد. این انقلاب درونی، تقابلی است با جهان و دیگرانی که می خواهند انسان را تبدیل به کالبدی بی معنا، سفارشی و قابل پیش بینی کنند و هرگونه عدول از دستاوردهای مورد انتظار را هم چون پتکی بر سر او بزنند. این دست نوازش بر زخم های روح انسان مدرن کشیدن است که کتابخانه ی نیمه شب را با اقبال خوانندگان مواجه کرده؛ خوانندگانی که در جست وجوی نجات و مراقبت از روح خود، همه جا حتی صفحات کتاب های ادبیات را می گردند.
نمیدونم چرا نتونستم با این کتاب ارتباط برقرار کنم و نصفه رها کردم
۲۳ آبان ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حساب دفعه‌هایی که نمی‌دانستم سکوتم درست بوده یا نه از دستم در‌ رفته. زمانی فکر می‌کردم این سکوت‌‌ها نشانه‌ی قدرت من در کنترل زبانم است. خیلی به این قدرت می‌نازیدم مثل همه‌ی آن‌ها که در جوانی و خامی به هر قدرتی می‌نازند. کلی سال گذشت تا فهمیدم آدمی که همه‌جا حتی در مقابل رییسِ خودخواهش فقط چشم می‌گوید، در بهترین حالت یک بله‌قربان‌گوی ظالم‌پرور است و در بهترین شرایط می‌شود همان کسی که در یک صبح زمستانی، نامه‌ی استعفایش را جوری می‌کوبد روی میزِ رییسش که بیشتر از همه، انتقام را از چوبِ میز بگیرد نه آدمی که پشت آن نشسته.

من از چوبِ میزِ خیلی‌ها انتقام گرفتم؛ از خودِ آن آدم‌ها نه. آن آدم‌ها را رها کردمِ و جوری رفتم که از صدای قدم‌های مصمم و محکمم زمینٖ زیرپایم به لرزه افتاد. من زمین را بارها با همین رفتن‌ها لرزاندم اما شاید باید برمی‌گشتم و از حقم دفاع می‌کردم. اما من همانی بودم که ترکیب سکوت و رفتن را اکسیر جادوییِ انتقام می‌دانستم. به خیالم کیمیاگری می‌کردم. می‌خواستم دنیا را با همین سکوت‌های کش‌دار، گلستان کنم. فکر می‌کردم اولین شرط صلح، همین چیزی‌نگفتن است. برای همین هم همیشه لشگری آدمِ راضی از خودم دور‌و‌برم بود؛ همان جماعتی که هیچ‌وقت از خودش نپرسید که چرا من به هیچ‌چیز اعتراض نمی‌کنم؟ عجیب نیست که من هیچ‌وقت خواسته‌ای، حرفی، نگاهی خلاف آن‌چه آن‌ها می‌خواستند نداشتم؟ خودم می‌دانستم چرا. چون من همان‌کسی بودم که از تنهایی می‌ترسید؛ فکر می‌کرد اگر تنها شود دیگر چه کسی مدال کارمند نمونه، دوست بامرام، شهروند سازگار را به گردنش بیندازد. رابطه من و خیلی‌ها آن‌قدر سست بود که با اولین نه‌گفتنم کل اسکلت ارتباطمان آوار می‌شد روی سر خودم. من از آوارها می‌ترسیدم؛ از خراب‌کردن هر نوع آبادی فراری بودم. دل‌خوش بودم به همان مدال‌های افتخار رنگارنگ؛ همان تحسین‌هایی که از خودم می‌شنیدم.

این روزها سنگینی این مدال‌ها دوشم را آزار می‌دهد. خیلی بیشتر از درخشش آن مدال‌ها در نور خورشید، به زیبایی گردنِ کشیده‌ی ... دیدن ادامه ›› بی‌مدالی فکر می‌کنم که موهایش را آزادانه در باد می‌چرخانَد؛ به آرامش کسی که انتقامش را با کوبیدنِ روی میز و به‌رعشه‌‌در‌آوردن در و دیوار نمی‌گیرد؛ کسی که شبیه گذشته‌ی من نیست اما خیلی دلم می‌خواهد یک روز مثل او با قدم‌های آرام و با صدایی که نمی‌لرزد، روبروی کسی که حقی را از من گرفته بایستم و نترسم از دست بدهم شغلی را، موقعیتی را و یا حتی انسانی را

هنوز هم ترس از دست دادن دارم اما فهمیده‌ام که حقارتِ به هر قیمتی چیزی را نگاه‌داشتن، نفسم را بدجور بند می‌‌آورد.

نویسنده: مریم تاواتاو
صبا صالحیان، رویا کاظمی ، امیرمسعود فدائی و مژگان این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
.
من از آن‌هایی هستم که وقتی دلشان می‌شکند محو می‌شوند. از همان‌هایی که در وقت ناامیدی، از هرچه چشم در عالم هست خودشان را قایم می‌کنند. نه حوصله‌ی جواب‌دادن به سوال‌های بی‌ربط را دارند؛ نه پاسخ‌ به کنجکاوی‌ آدم‌های دور و نزدیک، آرامشان می‌کند.

تا به حال هم چندین‌باری اساسی خودم را غیب کردم. نخواستم کسی صورتم را ببیند وقتی زندگی، روی تلخش را نشانم داده؛ نخواستم گردنم را بگذارم روی تیغه‌ی تیز گیوتین قضاوتٖ همه‌چیز‌دان‌ها. نخواستم برایم تجویز راه‌های نرفته را کنند. ترجیح دادم تکه‌های قلب شکسته‌ام را از زمین بردارم و بروم گوشه‌ای پناه بگیرم. برای همین به‌گوشه‌رفته‌ها، دل‌شکسته‌ها و ساکت‌مانده‌ها را خوب می‌شناسم.

بهنام دیانی را هم همین تازگی‌ها شناختم؛ نویسنده‌ای که حدود سی سال قبل، کتابی نوشت و رفت؛ محو شد در تاریخ ادبیات. بعضی‌ها می‌گویند زنده است؛ بعضی می‌گویند سال‌هاست مرده. و من جزو همان بعضی‌ها هستم که در فاصله‌ی روزی که فهمیدم چنین نویسنده‌ای وجود داشته تا همین امروز که کتابش را خواندم، ... دیدن ادامه ›› مبهوتم. توی پیاده‌رو، خانه، اتوبوس، هرجایی که فکرش را کنی هزار بار اسمش را با خودم مرور کردم و بغض کردم برای غربتش..در تمام این روزها هرجا رفتم یک چشمم زل زده بود به تصویر عکس کتابش توی گوشیم. یکی از همان عصرها که بهت‌زده بودم، رفتم به کافه‌ی خلوت نزدیک خانه.آرزو کردم کاش آن‌جا بود. دلم می‌خواست برای او هم قهوه‌ای سفارش می‌دادم؛ سیگاری تعارفش می‌کردم و میگفتمش که این کافه، دنج است؛ کسی نمی‌آید؛ کسی از تو چیزی نمی‌پرسد و من؟! من همان دل‌شکسته‌ای هستم که چند قاره را پشت سر گذاشته و حالا معلق بین اقیانوس و خشکی، بین آدم‌های سرزمین سرمایه‌داری، شبی نیست که به حال خودش و وطنش یک دل سیر، گریه نکند. شبی نیست که دلش پرپر نشود برای تمام آن‌هایی که تلاششان را کردند. تا ادبیات زمانه‌ی پرجور ما را غنی کنند اما نامشان گم شد در تاریخ پرماجرای سرزمینم. همان‌ها که قلمشان درخشان بود اما اقبالی پیدا نکردند تا مردم آن‌ها را بشناسند. من اما کتاب تو را خواندم؛ من اما با داستان کوتاه‌هایت آن‌قدری عجین شدم که از زندگی جدا شدم... جوری که دوباره دلم خواست محو شوم. دلم اندازه‌ی تو شکست... دل‌شکسته‌ای که هیج‌جا از تو نشانی نیست؟!
.
نویسنده: مریم تاواتاو
Reza1991s، سپهر و مژگان این را خواندند
امیرمسعود فدائی و الهه بیات این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از همان اول باید می‌فهمیدم این پاها دارد از خودم فرار می‌کند.
باقیِ دلیل‌ها برای رفتن، بهانه بود...

نوشته: مریم تاواتاو
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
.
من با تو هیچ عکس دونفره‌ای ندارم. توی تمام عکس‌هایی که هردوتایمان هستیم، تو خودت را قایم کرده‌ای لابه‌لای بقیه‌ای که بین ما فاصله انداخته‌اند. من هم گوشه‌ای نشسته‌ام، نیم‌رخ راستم را رو به دوربین کرده‌ام و تا لحظه‌ی آخر، منتظرم که جایت را عوض کنی بیایی کنار من تا لااقل یک عکس دسته‌جمعی داشته باشیم که من و تو در آن کنار همیم. اما تو همیشه جایی بودی که از من خیلی دور است؛ عکس‌ها که هیچ، من حتی قبل و بعد از لحظه‌ی زل‌زدنم به دوربین هم تو را نداشتم.

برای همین سال‌هاست عکس‌گرفتن از خودم را دوست ندارم. فکر می‌کنم همیشه توی عکس‌ها حالت یک آدم چشم‌انتظار را دارم. حالت کسی که او را جا گذاشته‌اند. شبیه آدمی که در آخرین لحظه، دویده سوی جمعیت تا خودش را توی کادر دوربین جا دهد تا شاید به دست‌های تو برسد اما همیشه دیر رسیده. همیشه تو را نداشته... حتی خنده‌ی آدم‌های دیگر توی آن عکس‌ها انگار پوزخندی بود به روزگار من. انگار تمامشان می‌دانستند من همه جا چشم‌انتظارت ... دیدن ادامه ›› بودم.

توی تمام ترمینال‌های اتوبوس‌رانی، تمام فرودگاه‌ها منتظرت بودم بیابی به بدرقه‌ام، برسی به استقبالم. فکرِ آمدن تو، لذت هر سفری را از من گرفت. فکر‌کردن به این‌که تو هیچ‌وقت نخواستی، انتخاب نکردی تا پیش من باشی، بیشتر از دردِ نبودنت پیرم کرد. نه این‌که بخواهم بگویم تو باعث سفید‌شدن این تارهای مو هستی. بالاخره این موها که یک روز، دلیلی پیدا می‌کردند. که دل از سیاهی بکنند اما من گاهی فکر می‌کنم آن‌ها علاوه بر سیاهی، از تو هم دل کندند. انگار می‌خواستند بگویند دیگر نمی‌خواهند دنبال سایه سیاه تو در شب‌های کم نور بدوند.

بگذار فراموشت کنم. بگذار این‌بار روبه‌روی یک دوربین بنشینم و منتظرت نباشم. همین روزها باید بروم به سفری دور... با خودم قرار گذاشته‌ام لحظه‌ی آخر در فرودگاه، توی سالن انتظار، چشم نگردانم دنبال تو؛ دنبال سایه‌ی بودنت نگردم. فکر نکنم آن ابهت سیاه‌پوشیده‌ای که از دور، سمت من می‌آید تو هستی یا نه. دیگر برای داشتنت، دست و پا نمی‌زنم. هروقت دلم برایت تنگ می‌شود دست می‌اندازم توی موهای سفیدم. چشم‌هایم را می‌بندم و به تمام عکسهای دونفره ای که می‌توانستم با تو داشته باشم فکر می‌کنم. توی ذهنم آدم‌های اضافی را از عکس‌های دسته‌جمعی حذف می‌کنم. اگر روزی دستت به گنج رویاهای من رسید، من قفسه‌قفسه آلبوم از عکس‌های دونفره‌مان دارم. توی تمامشان کنار من نشسته‌ای، با من می‌خندی؛ توی تمامشان به موقع رسیده‌ای و یاد گرفته‌ای بروی به جایی که باید باشی ...کنار قلب من....

نویسنده : مریم تاواتاو
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شب بود و صدای عبور چرخ ماشین‌ها روی زمین خیس خیابان می‌آمد...
من توی همان کافه همیشگی نشسته بودم.

کاش بیدار نشوم از رویایی که منتظر آمدن تو بود ...

نوشته: مریم تاواتاو
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چشمم به تاریخ بود
برای همینم هیچ‌وقت نفهمیدم جای درستی از جغرافیا ایستادم یا نه...


نوشتۀ : مریم تاواتاو
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آن روزها فکر می­‌کردم سفررفته­‌ها برمی­‌گردند،
قول‌داده­‌ها سرقولشان می­‌مانند
و عاشق­‌ها حتما سنجاق می‌شوند به لبخند، به خوشبختی، به نداشتن حسرت.

آن روزها که دورند ...

نوشتۀ : مریم تاواتاو
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
همه فک می‌کنن من مسافرم...
چون همیشه یه چمدون از یادگاری‌های تو همراهمه... از‌ حرفات، خنده‌هات...از نبودنت...


نویسنده : مریم تاواتاو
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از دارایی‌ها پرسیدی،
سبد رویاهایم را روی پایم گذاشتم، تو را کنارم نشاندم و خندیدم.
برای زندگی‌کردن، همین‌ها کافی بود...


نویسنده: مریم تاواتاو
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
.
نمی‌دانم چه شد که سفره‌ی دلم را برایش باز کردم. گفتم میانه‌ام با آسمانِ بالای سرم، شکرآب شده. گفتم چندباری است که آسمان، خورشیدش را جوری سمتم می‌تاباند که آفتاب صورتم را بسوزاند. باد، کمی جابه‌جا شد. نگاهی به صورتم انداخت اما نگفت که شاید آسمان، حواسش به پیاده‌رویِ من نبوده؛ نگفت که ای کاش می‌رفتی و از خودش می‌پرسیدی! در عوض، چرخی دورم زد و گفت :"آدمی‌که پاش روی زمینه رو چه به این اداها؟!"

تا قبلش فکر می‌کردم باد، رفیقم است‌؛ می‌توانم دستش را بگیرم، بغلش کنم و نترسم از گفتن نگرانی‌هام. اما باد، اولین اعترافم را که شنید راهش را کشید و رفت. یک‌کم که گذشت، داشتم مثل همیشه، روی زمین راه می‌رفتم که پچ‌پچِ ابرها را شنیدم. همه‌شان داشتند می‌گفتند که من از آسمان دلخورم. حتی شنیده‌اند آسمان هم دیگر مرا دوست ندارد. می‌گفتند باد، چیزهای بیشتری می‌داند. مثلا این‌که من از رنگ آبیِ آسمان بدم می‌آید و پوستم از خورشید، بیزار است...

دلم از دروغ‌هایشان شکسته بود. رفتم زیر سایه‌ی درخت سبزی نشستم. دلم می‌خواست تا ابد زیر شاخه‌ها و برگ‌هاش قایم شوم. کاش به باد چیزی نمی‌گفتم. ... دیدن ادامه ›› کاش می‌فهمیدم باد آن‌طور که من فکر می‌کردم دوستم ندارد. اگر از دلخوری کوچکم نمی‌گفتم، دروغ‌های به این بزرگی نمی‌ساخت. پس کِی قرار بود یاد بگیرم که به چه کسی اعتماد کنم. کِی قرار بود بفهمم با هر بادی که وزید، همراه و هم‌کلام نشوم. اصلا چرا باد دوستم ندارد؟! مگر غیر از این است که من همیشه از رقصی که به برگ درختان می‌آورد خوشحال می‌شدم؟!

اولین قطره‌های باران بهاری که از لابه‌لای شاخه‌ها به صورتم رسید. بلند شدم و از سایه درخت بیرون رفتم. دست‌هام را باز کردم و زل زدم به چشم‌های آسمان. قطره‌ها انگشت‌های اسمان بودند. داشتند صورتم را نوازش می‌کردند. خبری از باد نبود .یک کم بعدتر باران بهاری که رفت نسیمی از دور رسید. صورتم را بوسید. توی دشت بزرگ می‌دویدم، نسیم می وزید ، آسمان، بالای سرم بود و نمی‌ترسیدم از گفتن... فقط باید با نسیم، هم‌قدم می‌شدم؛ زیر آسمانی که آبی‌بودنش را دوست داشتم...

نویسنده : مریم تاواتاو
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دست دراز کردم تا بغلت کنم. دستم رد شد از فاصله‌ی بینمان، اما به تو نرسید. این تصویرِ تکراریِ خواب‌هایی است که گاه و بی‌گاه سراغم می‌آیند؛ کاش می‌توانستم وقت‌هایی که دلم تنگ می‌شود، دیوار صوتی را بشکنم، از مرزها عبور کنم و به تو برسم تا فقط برای چند لحظه موهایت را بو بکشم و دیگر به «برگشتن» فکر نکنم. آدم که از «خودش» به هیچ جایی برنمی‌گردد. آدم که «خودش» را جا نمی‌گذارد...

نویسنده : مریم تاواتاو
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لایک مصلحتی نکن. کتاب و فیلم و تئاترِ دوست و آشنا رو هم مصلحتی معرفی نکن. اگر هم دوستی از اینکه برای اثر هنری ضعیفش تبلیغی نکردی ناراحت شد و رفت، مطمئن باش مصلحت در این بوده دوستی‌ای که لنگِ یه لایکه تموم بشه.

نوشتۀ : مریم تاواتاو
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای روزهای بعد از تو، توشه زیادی برنداشته بودم. فکر می­‌کردم هرجای دنیا که باشم تو هستی و کنارت به هیچ چیز محتاج نخواهم بود. فکر می­‌کردم سفررفته­‌ها برمی­‌گردند، قول‌داده­‌ها سرقولشان می­‌مانند و عاشق­‌ها حتما سنجاق می‌شوند به لبخند، به خوشبختی، به نداشتن حسرت.
برای روزهای بعد از تو راهی ندارم جز آ­ن­‌که هروقت دلم گرفت پاهایم را از زمین جدا کنم و معلقی در هوا وصلم کند به رویای با تو بودن... از خیالت داستان بسازم تا وقتی به زمین برمی­‌گردم از تو یک نشانه برای خودم داشته باشم...
گفته بودم کنار تو در رویاها زنده­‌ترم؟!
گفته بودم دیگر دنبال راه نجات نمی‌گردم؟!
رویاها نجاتم می‌دهند. کاش تمام زمین هم یک رویا بود؛ پاهایم را رویش می‌گذاشتم، تو بودی و دیگر نمی‌ترسیدم..

نویسنده متن : مریم تاواتاو
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من دستِ دوستی به سمت خیلی‌ها دراز کردم؛ این را حتی تاریخ شکست‌هایم در رفاقت نشان می‌دهد. نه چون فکر کنی که تنها بودم که البته بودم؛ مثل همه آدم‌هایی که می‌شناسیم. من فقط می‌خواستم جای خالی دوست را در زندگی‌ام پر کنم و این معنایش متفاوت است با وقتی که بخواهی یک نفر را جایگزین همه‌ی آدم‌های نداشته‌ی زندگی‌ات کنی. من خوب می‌دانم که جهانِ بدون رفاقت چگونه هولناکیِ این زمانه را بیشتر می‌کند؛ برای همین همیشه به دوستی‌ها محتاج بودم چون از وسعت رنج این روزگار می‌ترسیدم. دلم می‌خواست با آدم‌های تازه، سراغ تجربه‌های جدیدتر بروم. راستش را بخواهی جوان بودم و هنوز از بوی آدمیزاد نمی‌ترسیدم؛ هنوز سرسوزنی به معرفتِ انسان، دل سپرده بودم و فکر می‌کردم دستی که به علامت عشق و صلح به سمت کسی دراز کرده‌ام به این راحتی‌ها عقب رانده نمی‌شود و آدم‌ها این‌قدر آسان، همدیگر را حذف یا فراموش نمی‌کنند.

حالا از انبوه سالیانی که چشم در چشم خیلی‌ها شده‌ام و رویشان اسم رفیق و یار گذاشتم اما در آخر، دست رد به سینه‌ام خورد، می‌گویم که چه‌قدرها این راه سخت است که بگردی و بگردی تا بالاخره کسی را پیدا کنی که شایسته این باشد که رفیق صدایش کنی. انگار تکه‌ای از خودت را یافته‌ای در جهانِ گمشده‌های بزرگ.

من نمی‌دانم آن‌هایی که این جهانِ ترسناک را بی‌دوست سر می‌کنند چه‌طور از پسِ قلبِِ تنهایشان برمی‌آیند ‌اما می‌دانم آدمیزاد، ورای یار و خانواده ... دیدن ادامه ›› به چند نفری محتاج است؛ دایره‌ای نزدیک که اسمش دوست است و خیلی از ما از آن بی‌نصیبیم؛ لااقل آن‌قدری که دلمان می‌خواست در این چند دهه عمرمان نتوانستیم چندنفری امن، اطرافمان پیدا کنیم که وقت تنهایی و رنج، وقتی که دیگر نمی‌توانیم برای بیان دردمان کلمه بیابیم، سراغشان برویم و از حجم اندوهمان کم کنیم و نترسیم‌ که آن رویِ دیگر ما را ببینند که گاهی چه‌قدر ضعیف و سرگردانیم.

نگو به روزگار قحطیِ دوستی رسیده‌ایم. نگو این هم مثل باقی فرصت‌ها در این تاریخ و جغرافیا سوخته؛ لااقل چشم‌های من هنوز بین سیل جمعیت می‌گردد تا بالاخره کسانی را پیدا کند که بدانند دوستی یعنی‌چه؛ کسانی که دور یا نزدیک، یاد ما را از قلبشان بیرون نکنند. من هنوز ناامید نشده‌ام؛ هنوز در دریا و خشکی، در اتوبوس و مترو به دنبال یک چشم آشنا می‌گردم و زیرلب با خودم می‌گویم من به تقدیرِ تنهایی، تن نمی‌دهم...
.

نویسنده متن : مریم تاواتاو
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من از آن‌هایی نبودم که تنهایی‌غذا‌خوردن از گلویم پایین برود. همیشه دلم یک گله دوست و رفیق می‌خواست؛ یک عالمه آشنا که بشود باهاشان حرف زد. دلم می‌خواست دور و برم شلوغ باشد از آدم‌های حسابی. خیلی هم زور زدم که بشود اما شاید آدم‌ها به آرزوهایشان می‌بازند؛ آرزو می‌شود پاشنه آشیلِ آدمیزاد. همان‌جا که فکر می‌کنی چون آرزوی داشتنِ کسانی را کرده‌ای، دیگر باید هر طور شده نگهشان داری. همین می‌شود که هیچ‌‌حرفی نمی‌زنی در وقتی که باید بگویی: «جناب دوست! سرکار رفیق! آشنای نزدیک! از دستت ناراحتم». من که اگر باشم حتما آن لبخندِ گشاد را هم روی صورتم پهن می‌کنم, طوری که چال‌های لپم هم معلوم شود؛ طوری‌که طرف بگوید: «وقتی می‌خندی، با این چالِ لپ قشنگتری.» اما او نمی‌داند درست در همان‌لحظه، دلم می‌خواهد رابطه‌ی خودم را با او، توی همان چالِ لپ، دفن کنم.

من از آن‌هایی بودم که بوی آدمیزاد، دیوانه‌ام می‌کرد دلم می‌خواست با آدم حرف بزنم، بخندم، از درد و لذت بگویم .اما آدم از آرزوهایش می‌خورد. از من بپرسی می‌گویم آدم اول آرزو می‌سازد، بعد اگر خیلی خوش‌شانس باشد، به بخشی از آن می‌رسد و درد همین‌جاست که آرزوها نصفه و نیمه برآورده می‌شوند. قسمت‌های برآورده‌شده هم جای خالی بقیه را پر نمی‌کنند. برای ما که «آدم» آرزو کرده بودیم، نصفه و نیمه‌شان به کجایمان می‌آید؟! رفیق نیمه‌راه، دوستِ نصفه‌و‌نیمه، آشنایی که از غریبه هم به ما دورتر است... آدم با نصفه‌ی آدمیزاد چه‌طور حرف بزند؟! با کسی که تو را نصفه‌و‌نیمه می‌خواهد چه بگوید، چه بشنود جز ایراد از راهی‌که می‌روی، حرفی که می‌زنی، لباسی که نمی‌خری، متنی که نمی‌نویسی، آهنگی که گوش می‌کنی. این‌ها همان آرزوهای نصف و نیمه برآورده شده‌اند که یعنی تو کسی را داری و نداری. همین‌جاست که می‌فهمی گاهی موهبت در نداشتنِ کسی است که حضورش نمک‌شده به زخم ... دیدن ادامه ›› روحت...

و برای من، جای خالیِ هیچ چیز و هیچ کسی با دیگری پر نمی شود. برای همین هم رفتنِ آدم‌ها، از دست‌دادنِ دوستی‌ها، غریبه‌شدنِ نگاه‌ها و کلام‌ها می‌شود یک رنجِ مستمر که قاره به قاره با من می‌آید، دست به گلویم می‌اندازد و رهایم نمی‌کند. حیرت، آن‌جا که هنوز هم آرزو می‌کنم آدمیزادی بیاید، دستِ آرزوهای نصفه نیمه‌ی قبلی را از گلویم باز کند ‌تا نفس بکشم ...نفس بکشم ...

نویسنده متن : مریم تاواتاو
👌👌🌹🌹
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
درود....بسیار متن جالبی بود ، همراه با غنای ادبی و ذوق سرشار از صمیمیت بین انسان ها . پایدار باشید . 👏
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
مرتضی کلانی
درود....بسیار متن جالبی بود ، همراه با غنای ادبی و ذوق سرشار از صمیمیت بین انسان ها . پایدار باشید . 👏
درود فراوان . سپاسگزارم از لطف شما
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قلبش زخمی بود. قطره‌های ریز و درشت خون در مسیرش روی زمین می‌چکید. اما او دستش را محکم روی قلبش گذاشته بود تا سد شود جلوی عظمت ریزش خون. نمی‌خواست دیگران ببیند زخمی شده. نمی‌خواست یک بار دیگر بشنود که خودت انتخاب کردی. دیگر طاقت نداشت به او بگویند این زخم که چیزی نیست. خون را جدی نمی‌گرفتند . زخم را اعتباری نمی‌دادند. حواله‌اش می‌دادند به دیگرانی که از جنگ‌های بزرگ‌تر بدون کوچک‌ترین خراشی بازگشته بودند. در دلش شده بود بازنده‌ی تمام جنگ‌های دنیا. تو بگو انگار که ملتی را بی‌سرزمین کرده. دیگر نمی‌خواست بشنود که اگر جنگ‌ درست‌تری را انتخاب می‌کرد، این‌قدر پریشان نمی‌شد. نمی‌خواست یک بار دیگر، دیگرانی را با غنیمت‌های جنگی، به رخش بکشند.

کاش بعد از این جنگ بزرگ، جای دیگری داشت برای باز‌گشتن. جایی‌که کسی مرهمی به زخم بگذارد اما کلامی اضافه‌تر نگوید.

آن‌قدرها خون از او رفته بود که خیال از راه برسد و ببردش به جهانی دورتر؛ جایی‌که در آن می‌توانی فاتح جنگ‌های بزرگ نباشی اما وقتی باز‌می‌گردی کسانی باشند که از تو استقبال می‌کنند انگار که رسالتشان فقط رساندن مهر به قلب‌های زخمی و شکسته است؛ همان‌ها که دست‌هایشان شلاقٖ کلمه را رها کرده و مدت هاست شغلشان این شده که مرهم بسازند برای بازگشته‌های جنگ‌های بی‌سرانجام. آن‌ها روزیشان در شفای زخم.های قلب توست. تو بگو حالا با خیال انگار هرزمان بازگردی، آغوشی هست برایت...


نویسنده متن : مریم تاواتاو
امیرمسعود فدائی، مریم اسدی، مژگان و رهام اردشیری این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید