به نظر من " داستان داستانهایِ " شاهنامه داستان " رستم و اسفندیار"ست . داستان ازادگی.
جایی که رستم -پهلوان پهلوانان ایران - ناخواسته و به حکم تقدیر در مقابل شاهزاده ایرانی ایستاده . اسفندیار شاهزادهی ایرانی که آیین لهراسبی رو گستررش داده و حال، او نمایندهی دین و دولته ...
و اما رستم پهلوانی که تنها در مواقع نیاز به کمک ایران میاید و اوست که ازاد و ازاده از فرمان هر شاهی ، فقط و فقط یاریگر ایرانست .
دو راه جلوی رستم است و هر دو به نابودی او میانجامد :
یکی دست به بند اسفندیار دادن و پذیرش قول اسفندیار که هرچه خواهی به تو میدهم تنها دست به بند بده تا من پدر را راضی کنم و تخت شاهی را از آن خود . آنگاه تو آزادی...
دیگری جنگ با اسفندیار که فر شاهی دارد و حنگ با او بدشگون است و خود و خانوادهاش نابود خواهند شد...
رستم تصمیم میگیرد؛
چه نازی بدین تاج گشتاسپی
بدین تازه آیین لهراسپی
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
که گر چرخ
... دیدن ادامه ››
گوید مراکاین نیوش
به گرز گرانش بمالم دو گوش
و ...
رستم ازادهست و دست به بند نمیدهد به هر بهایی که باشد ...
به نظرم بزرگترین موهبتی که هر ادمی میتونه برخوردار باشه ازادگیست . به نظرم تنها جایی که حتی میشه ازادی رو فنا کرد در راه ازادگیست ...
و شاهنامه ، خردنامهی ازادگان است...
شاید امروز بیش از همه چیز به ازاده بودن و آزادگی نیاز باشه...
کاش پیش از این و بیش از این شاهنامه خونده بودیم و فهمیده بودیم....