من همیشه به روز مردنم فکر میکنم که شش سال پیش بود. دوازده شب سیام اردیبهشت. تو را برده بودم بیمارستان؛ توی راه شیشهها را داده بودم پایین و گفته بودم باز کن اخمهاتو قربونت برم. حیف این هوای اردیبهشت نیست؟ بعد برات از سفرهایمان به شمال و جنوب گفتم.
از مسیر داغِ تهران، کاشان که با اتوبوس رفته بودیم و شاگرد شوفر با پارچ پلاستیکیِ قرمز آب میچرخاند، آب خنک؛ و زنی، دو ردیف جلوتر از ما، توی مشما عق میزد. آب را گرفتی و صورت زن را شستی. به شوهرش گفتی چیزی نیست. توی بیمارستان هم، پرستار گفت چیزی نیست. منشی گفت چیزی نیست. دکتر گفت چیزی نیست. نگران نباشید. من نگران بودم اما. مثل شش سالگیم که مامان پروانه ازم میپرسید مرتضا. من اگه یه روز یه جای دور برم تو چیکار میکنی؟ میگفتم میام دنبالت. میگفت اگه انقدر دور باشه که نتونی بیای، چی؟ میگفتم ماشین می گیرم میام.
وقتی رفت پیش خدا، به مامان بزرگ گفتم من میرم مامانمو پیدا کنم که مامان بزرگ گفت کلاغ پر، پروانه پر. پنج شنبه عصرها، همگی میرفتیم بهشت زهرا و بابا بلند بلند گریه میکرد و اشکهاش چکه میکرد روی قبرِ کتابیِ مامان. من هیچ وقت نتوانستم مثل بابا گریه کنم تا آن شب که کُدِ بلو دادند. تو خوابیده بودی روی تخت. بیتکان. پرستارها میدویدند و میخوردند به من. داد میزدند یکی این را ببرد بیرون. وقتی اجازه دادند برگردم تو، همهشان ردیفی ایستاده
... دیدن ادامه ››
بودند کنارت. سرهاشان پایین بود. خیره بودند به سفیدی تنت که پر بود از سیاهیِ دستگاه شوک. دکتر گفت هر کاری میشد کردیم. گفتند میتوانی برای بار آخر بغلش کنی.
بغلت کردم. ولرم بودی و خیس. مثل وقتهایی که میبردمت حمام. دستت را بالا میگرفتی تا زیر بغلت را لیف سفت بکشم. بعد حمام، ضدعرق مایع میمالیدم برات. بعد تو را بردند سردخانه. بوی ضدعرقت پیچیده بود توی اتاق و راهرو. یکهو دیدم از مژههام آب میچکد مثل بابا. دویدم از بیمارستان بیرون. چند باری کوبیدم به رگ گردنم. به خدا گفتم شما که از اینجا نزدیکتری، منو بگیر، اونو برگردون. و تا اذان، انقدر کوبیده بودم به رگ گردنم که سیاه شده بود از خونمردگی. صبح، آمبولانس آمد پی جنازهات.
مامان بزرگ میگفت هیچ کس با مردن دیگری، نمرده. این را بعد خاکسپاریت گفت. نشسته بود روی صندلیِ کرایهای. من را کشیده بود توی بغلش. گفتم واقعن خاکش کردیم؟ گفت این یکی هم پر، ننه. کاشتیمش شاید یه روز در بیاد. اما من را کسی نکاشت. منی که مردهتر بودم از تو. بیکفنتر. بیغسلتر. شش سال است که نیستم. نمیبینی؟ دلت تنگ نشده؟
#مرتضی_برزگر