" بد خیم "
نوشتن را از زمانی آموختم که بغض هایم را کسی جز خودم نفهمید
پس برای خود نوشتم
تصویر به تصویر
و تمام خاص و عام زندگیم را با کاغذ به هم پیچاندمو مچاله کردم
دفترم پر بود از من و من پر بودم از اندوه
نوشتم از آنجا که در هیاهوی کودکی ام صدای جیغ مادرم را زیر مشت های پدرم نشنیدم و نوجوانی ام را آنقدر دیر فهمیدم که تمام شد
کتاب نمیخواندم بجز واژه نامه هایی که املا های درست را یادم بدهد
یادم بدهد که غصه را قصه ننویسم و سَحَر را سِحر ندانم
قدم که کشیده تر
... دیدن ادامه ››
شد دستانم را گرفتم جلو چشمانم تا نبینم
قلبم را به عقلم گره زدم تا دل نبندم
لبهایم را به چشمهایم گره زدم تا به وقتش یا خیلی خوشحال باشم یا خیلی غمگین
میدانی احساس میکنم هرچه بزرگتر میشوم کودکانه تر میبارم، میخندم و ....
کاش زود باشد، زود
همان لحظه ای که آمدم و همه لحظه ای که خواهم رفت
میلاد زندی