من ممکن است نتوانم تاریکی را از بین ببرم ...
ولی با همین روشنایی کوچک فرق بین ظلمت و نور، و حق و باطل را نشان میدهم.
و کسی که به دنبال نور است، نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.
.
.
.
زندگی اش را که نگاه میکنی، میبینی از اولش که راه افتاده به هر کسی که رسیده کف دستش یه چیزی گذاشته ...
نگاه که میکنی میبینی که یه مسیر
... دیدن ادامه ››
بلنده که تقریبا از پای تیر چراغ برق یه جایی توی تهران به اسم سرپولک شروع میشه و تا دانشگاه و بعد آمریکا و مصر و کشور من و دوباره ایران و کردستان و جنوب میاد. توی این مسیر طولانی ، مصطفی ، زندگیش رو تکه تکه میکنه و هر تکه ش رو کف دست کسی میگذاره. گاهی حتی کسی رو پیدا نمیکنه و میگذاره کف دست کاغذ ... انگار این تکه ها وزنه هایی هستند که اون مدام باید بازشون کنه و بندازه تا بالاتر بره ... مثل یک بالن ... یه تیکه به من میده ، یه تیکه به تو، همه سربی، همه سنگین، تا جایی که اونقدر سبک بشه تا بتونه دنبال چیزی بره که به قول خودش همیشه از مصطفی فرار میکرده ... مرگ
حیفه که مصطفی چمران رو نشناسید ...