تکه های سنگین سرب که هنوز شانس دیدنش را دارید، یکی از اسطورههای زمانه ما را روایت میکند؛ مصطفی چمران. از نظر من البته روایت صرف نمیکند، شخصیت او را به چالش میکشد.
پیشنهاد میکنم چند روانشناسِ بیغرض، این مصطفی چمران را برای ما تحلیل کنند. به ما بگویند احیانا این اسطوره چه مشکلاتی داشته. او که چهار فرزند و زنی خسته از سکنی در یک اتاق را از لبنان به آمریکا(محل اصلی زندگی خانواده) برمیگرداند در حالی که اعتراف میکند همسر آمریکاییاش در تمام زندگی همراه او بوده، چگونه همو چندی بعد، از غیبت همسر لبنانیاش در مراجعت ایران به ستوه درمیآید؛ در فرصتی کوتاه به لبنان برمیگردد و التماس میکند غاده همراهش شود؟
چگونه غرق شدن پسرکش هم قدرت مراجعه دوباره به آمریکا را نمیدهد؟
چگونه میتوان اعتقاد مصطفی به پیشگویی مادرزن احتمالا کاتولیک و انسان دوستش را از روی ویلچر تحلیل کرد؟
روانشناسی بگوید ما کجا برای خودمان و کجا برای دیگران مرزها را کنار میگذاریم؟ حقیقت دارد گاهی تصور ما از ناجی بودنمان، باعث از پا درآمدن کسانمان میشود؟