بخشی از داستانی که باد برد*
کمی لنز ذهن را دست کاری کردم، زاویه دید از ارتفاع آدمی تا پرواز ابر فاصله گرفت، گویی در آسمان تکیه بر باد زمین را می نگریستم. خود را در آن پایین، میان اینهمه انسان و درخت، پرنده و جهنده گم کردم. گویی من معنایی ندارد. باید گفت در آن منبع زیستن موجوداتی زندگی می کنند، موجوداتی که پس از فرار از انقراض، تصمیم به برنامه ریزی برای آینده دارند، به راستی اگر هم تاکنون منقرض شده بودند سطح زمین را طبیعت فرا می گرفت و آب از آب تکان نمی خورد.
بوی لیمو آنقدر ترش بود که چشمانم را گشودم و گاری لیمو از روبروی ام گذشت. این پیاده رو اگر منی که بوی لیمو را اکنون با لذتی بکر حس کردم نداشت، پس سهمی هم نبود که کسی با بوییدنش مرا یاد کند.