نهادم سر به پاییزت ولی گفتی بهارانم
زدم دل بر کویر و نازنین گفتی که بارانم
چه بیهوده به دنبال نگاهی مهربان بودم
ندیدم چشمهایت را که در آن نیمه جان بودم
شکایت کردم از رویت که برگرداندی از رویم
نگفتی هیچ و میدانم سخن بیهوده میگویم
کنم تازه گلویم را به بغض هر شبانگاهت
به یاد مهربانیهای پنهانی و پیدایت
سپارم جان بیتابم
... دیدن ادامه ››
به شیدا خانه دستت
بدوزم تار چشمم را به پود دیدة مستت
پریشان بودم از اینکه مرا آیا بهاری هست
به خنده چشمکی کردی مرا مهمان که آری هست
امان از مهربانی و مدارایت، حلالم کن
تنم خسته، پرم بسته، گل آلودم، زلالم کن
مرا بشکن، بزن راهم، بکن زنجیر در پایم
که دیگر جز به پای تو به خاکی سر نمیسایم
اگر تا روز آخر هم نگیری دست در دستم
قسم بر پاکی یادت به پیمان تو پابستم