یادداشتی بر ماهی سیاه کوچولو
(این نوشته ممکن است بخش هایی از اجرا را لو بدهد)
-------------------------------------------------------------
"من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟"
شاید این شعر اخوان ثالث بیشتر از هر چیز بیانگر حال و هوای ماهی
... دیدن ادامه ››
سیاه کوچولویی باشد که از جویبار به تنگ آمده و هوای دریا به سرش زده است. این قصه ای است که ماهی پیری شب هنگام برای بچه ها و نوه هایش تعریف می کند. بنابراین با یک فرم داستانی روایت در روایت روبرو هستیم، که روایت داخلی همان قصه ماهی سیاه کوچولو است که مادربزرگ تعریف می کند و روایت بیرونی از جانب راوی است که داستان آن ماهی پیر و نوه هایش را می گوید. خط انتقال این دو روایت به یکدیگر در ابتدا و انتهای متن است.
اما آنچه ماهی سیاه کوچولو را بر می انگیزد که جویبار را ترک گوید چیست؟ از زبان خودش چنین نقل می شود: "دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست ... من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ؛ یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟" بنابراین او برای جستجوی دنیا راه می افتد و در مسیرش با موجودات مختلف و حوادث گوناگونی رو به رو می شود که اولین بخش مهم پیامی که متن (به عنوان یک داستان کودک) می دهد در این روایت درونی است و رشد فکری و اجتماعی او. اما پیام مهم دیگری هم وجود دارد که در روایت بیرونی و در این سوال نهفته است که در پایان چه بر سر ماهی سیاه کوچولو آمد؟ آیا آزاد شد یا ...؟ مادر بزرگ از دادن جواب به این سوال طفره می رود تا روزی ماهی های کوچولویش خود به این نکته پی ببرند که ماهی سیاه کوچولو خودش جزئی از آزادی شده، همان جزئی که در افکار ماهی سرخ کوچولو تکثیر شده است. و این اساسی ترین دلیل استفاده از روایت اولیه (بیرونی) است، تا تاثیری که داستان ماهی سیاه کوچولو قرار است بر مخاطب بگذارد را نخست در ماهی سرخ کوچولو (که یکی در دوازده هزار است) نشان دهد و نیز پایان تلخ و گنگ داستان را با امید و شادی تعویض کند.
بین متن و اجرا چه در تاویل و تفسیر متن و چه در فرم اجرایی تفاوت های بارزی وجود دارد که در ادامه مورد بحث قرار خواهد گرفت.
در داستان، هنگامی که ماهی سیاه به مارمولک بر میخورد از او درباره خطرات راه می پرسد: مرغ سقا، اره ماهی و پرنده ماهیخوار. مارمولک درمورد آنان برای ماهی سیاه توضیح می دهد، و وقتی می بیند که او چنان به ادامه مسیر مصمم است و این خطر را کاملا جدی در نظر گرفته و به دنبال راه نجات است به اون چنین می گوید: "هیچ راهی نیست، مگر اینکه کیسه را پاره کند. من خنجری به تو می دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی، این کار را بکنی." این خنجر در برداشت های آن زمان نمادی شد بر مبارزه مسلحانه علیه بیداد، و خصوصا تبلیغات سیاسی سازمان چریک های فدایی خلق ایران که در سال 1350 (سه سال پس از چاپ ماهی سیاه کوچولو و نیز مرگ صمد) تشکیل شده بود، و این کتاب را به نوعی به نفع عضوگیری خود مصادره کرده بود، به این برداشت دامن زد (تا جایی که حتی دادستان تهران در دوران پهلوی از این کتاب به عنوان مانیفست این سازمان نام برده بود). اما آیا به واقع این همان مفهوم مدنظر صمد بهرنگی است؟ درست است که افکار صمد نیز مانند خیلی از نویسندگان و هنرمندان و فعالان آن زمان گرایشات چپ داشته، اما زندگی او خود بزرگترین گواه بر این ادعاست که روشی که او برگزیده کوچکترین قرابتی با مبارزه مسلحانه نداشته است. او در زمانه ای که بسیاری از روشنفکرانش یا با فعالیت های سیاسی شان راه مبارزه را پیش گرفتند یا در مقالات و کتاب ها و نمایشنامه هایشان، صمد بهرنگی راهی دیگر را برگزید، راهی غیر مستقیم که چیزی نبود جز به ارمغان بردن دانش و آگاهی به میان کودکان. او بطور مستقیم معلمی را برگزید، در دورانی که می توانست به پشتوانه دانش و نبوغش به جمع شاملوها و ساعدی ها و آل احمدها در تهران بپیوندد، به روستاهای دورافتاده رفت و مشغول تدریس در دبستان و دبیرستان شد. در کنار آن شروع به نوشتن کرد، نوشتن برای کودکان و نوجوانان، تا در قالب قصه هایی (که رشد ادبیات کودک معاصر این سرزمین وامدار آنهاست) به آنها امید بدهد، "امیدی نه از جنس پیله ای بی اساس از خوشبختی و شادی، بلکه بر پایه شناخت واقعیت های اجتماعی" [برگرفته از مقاله صمد بهرنگی درباره ادبیات کودکان که در مجله های نگین (اردیبهشت 1347) و راهنمای کتاب (خرداد 1347) چاپ شده و انقلابی در رویکرد به ادبیات کودک محسوب می شود] [و نمود این امید بی پایان را همانطور که پیشتر نیز اشاره شد در پایان داستان ماهی سیاه کوچولو شاهدش هستیم: ماهی قرمز کوچولویی که پس از شنیدن داستان ماهی سیاه کوچولو از مادربزرگش "هر چه کرد خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود"]. احمد شاملو در مقاله "ای کاش این هیولا هزار سر می داشت" درباره صمد بهرنگی چنین می نویسد:
"این که جامعه هنرمندان و نویسندگان و روشنفکران ما از قوم و خویشی با صمد دم می زنند چیز دیگری است، اما اگر به حقیقت احترام بگذاریم صمد از ما نیست ... آیا به راستی در زمانه ای که در شهرهای پُرناز و نعمت، فکر و هنر و خلاقیت را به گرانترین قیمت ها می توان فروخت و از رهگذر این چنین کسب پربرکتی به نعمت ها و قدرت ها و امنیت های حسرت برانگیز رسید، عمر و جوانی بی بازگشت را بی دریغ به کوه و صحرا ریختن و بار تعهدی کمرشکن را بر شانه های ضعیف خویش کشیدن و با فریب و ریا در افتادن و یک پا چارق و یک پا گیوه، کولی وار آواره کوه و صحرا شدن و به نان خشکی ساختن و خورجینی از کتاب بر دوش از کوره دهی به کوره ده دیگر رفتن و زندگی را وقف تعلیم کودکان ده های دورافتاده کردن و به قول جلال [آل احمد] وجدان بیدار یک فرهنگ تبعیدی شدن، تن دادن به شکنجه ای نیست که از زخم شمشیر و نیزه برداشتن و به خاک هلاک افتادن -حتی اگر به دفاع از حقانیت خویش باشد- بسی تلخ تر است؟"
ماهی سیاه کوچولو داستانی است با نشانه های سمبلیستی، که خنجری که مارمولک می سازد هم از جمله این نشانه هاست. خنجری که البته بسیار ریز است و مارمولک آنها را از تیغ گیاه ها می سازد و می گوید که "به ماهی های دانایی مثل تو می دهم". در تاویلی دیگر، این خنجر نماد دانش، آگاهی و بینش روشنگرانه ای است که مارمولک به ماهی سیاه کوچولو می بخشد. همانطور که مارمولک نمادی است از زیرکی و هوش، و ماهی سیاه کوچولو او را اینگونه توصیف می کند: "فکر می کنم تو جانوری عاقل و دانایی باشی". ماهی سیاه کوچولو که در آغاز داستان به سلاح جسارت و شجاعت مجهز بوده، در اینجا به سلاح بینش و آگاهی هم دست می یابد. گواه آن را می توان در صحنه ای یافت که او و چند ماهی ریزه درون کیسه مرغ سقا گیر افتاده اند و او که از دروغ بودن وعده های مرغ سقا به ماهی ریزه ها آگاه است، چنان خردورزانه دست به اتخاذ تاکتیکی می زند که عدم صداقت مرغ سقا را فاش می سازد، آگاهی ای که اگر آن ماهی ریزه ها (که جسارت و شجاعتشان را به واسطه همراهی با او نشان داده بودند) هم داشتند هرگز خوراک مرغ سقا نمی شدند، و همینطور تاکتیکی که به واسطه آن مرغ ماهیخوار را می فریبد تا از چنگالش رهایی یابد. این دو همان هایی هستند که مارمولک خنجر را برای رهایی از چنگالشان به او داده است. البته ماهی سیاه کوچولو در هر دو مورد مجبور می شود پس از استفاده از این تاکتیک های قابل تحسین، از خنجر کوچکش در مبارزه با مرغ سقا و مرغ ماهیخوار استفاده کند، و این زمانی است که او با خطر مرگ مواجه شده، وگرنه که او خود به جنگ با آنها نرفته است. به عبارت دیگر حتی اگر آن را یک سلاح هم بدانیم این سلاح کارکردی تدافعی دارد و نه تهاجمی، و خود این موضوع، مفهوم اولیه ای که یک سلاح به همراه می آورد و تداعی گر مبارزه مسلحانه است را کمرنگ تر می کند.
حال آنکه در اجرای گروه اگزیت، مارمولک ابتدا اطراف را به دقت می پاید که مبادا کسی در آن حوالی باشد، سپس تفنگ را به ماهی سیاه کوچولو می دهد. شبیه به نوعی شورانگیزی و تحریک حزبی در او با دادن تفنگ. ماهی سیاه پس از گرفتن تفنگ آن را حسابی برانداز می کند، به این طرف و آن طرف نشانه می گیرد و کیف می کند و احساس قدرت می کند و خیالاتی را در ذهنش می پروراند. این برداشت شخصیتی یاغی تر و انقلابی تر از آنچه در متن اصلی آمده می سازد و به آن برداشت توع دیگر که پیشتر اشاره شد نزدیک تر است. دو تفاوت محتوایی بارز بین متن و اجرا هم همین است، یکی تبدیل خنجر به تفنگ که فضای کودکانه را به فضایی مسلحانه تبدیل کرده (و حتی باعث شده در بروشور نمایش ذکر شود که دیدن این نمایش برای کوکان زیر 13 سال پیشنهاد نمی شود) و دیگر اینکه شخصیت ماهی سیاه کوچولو عاصی تر و تندمزاج تر و پرخاشجو تر از آنچه در متن است نشان داده شده و بدین وسیله تصویری بیشتر انقلابی از او ساخته شده تا تصویر کسی که پی آگاهی و آزادی و زندگی بهتر می رود. اما این ها تنها تفاوت های متن و اجرا نیستند. نشانه های سمبلیستی موجود در متن در اجرا عینیت بیشتری یافته اند و این در بازی ها، طراحی لباس و کارگردانی مشهود است. همچنین ماهی سیاه کوچولو و سایر موجودات جسمیتی انسانی تر یافته اند. از جمله در صحنه کفچه ماهی ها که با یکدیگر عکس سلفی می گیرند یا همان صحنه ابتدایی که مادر ماهی سیاه کوچولو مشغول صحبت با تلفن است. تمهیدات دیگری همچون استفاده از لباس نظامی برای پلیکان با کلاهی که نشان دو خوشه گندمش حکایت از رده بسیار بالای امیری دارد، یا استفاده از چهار مامور نقاب دار به جای مرغ ماهیخوار، تماشاگر را از دل فانتزی به دنیای خشونت بار بیرونی می کشاند. تمام صحنه هایی که تفنگ در آنها دیده می شود نیز چنین است. موارد گفته شده هرچند جهان متن را تحت تاثیر قرار داده اما ذهنیت کارگردان را وارد آن کرده و اجرایی فانتزی-اجتماعی را پدید آورده است. شاید این مهم ترین دغدغه کارگردان در اجرای این متن باشد. تماشاگر در پایان اجرا، دیگر همچون خواندن کتاب درگیر رویای ماهی سرخ کوچولو نیست، بلکه ذهنش در کوشش است تا این پیوند میان فضای فانتزی و فضای اجتماعی را شفاف تر سازد. در این خصوص البته ایده جذاب دیگری هم گنجانده شده است. اینکه ماهی سیاه کوچولو گاه متوجه حضور راوی بر صحنه می شود و حتی به سمت یکدیگر می روند، اما تلاقی حقیقی این دو هرگز ممکن نمی شود، مثل انسانی که هرچقدر دستش را به آینه نزدیک کند از لمس تصویر خود درون آینه ناتوان است.
بازی ها یکدست و قابل قبول است. آنچه بیش از هرچیز در بازی بازیگران مشاهده می شود شور و همدلی میان آنهاست، که تماشاگر را بیشتر جذب می کند. همه شخصیت ها همچون دانه های زنجیری (همانطور که در ابتدا و انتهای اجرا از نظر می گذرند) به تارو پود اجرا تبدیل شده اند، اجرایی که روی صحنه ای لخت و عاری از هیچگونه دکوری است، اما میزانسن های طراحی شده برای بازیگران این لختی را پوشش داده است. در این راستا گاه دیوار چهارم (میان بازیگر و تماشاگر) هم شکسته می شود (و این هم در راستای همان نگرش کارگردان است)، از جمله رفت و آمد بازیگران از درب ورودی تماشاگران، و دیگری که درخشان تر است فرار ماهی سیاه کوچولو در صحنه آخر به میان تماشاگران، که چهار نقاب دار در پی او با چراغ قوه روی صورت تماشاگران نور می اندازند تا بیابندش و سپس به میان آنها آمده و او را می برند.
به منظور فضاسازی از سه عنصر ویدئو پروجکشن، نورپردازی و موسیقی استفاده شده است. تصاویری که با استفاده از ویدئو پروجکشن بر دیوار روبرو نقش می بندد سعی در جبران فقدان دکور دارد. در جاهایی پیوند خوبی با اجرا دارد و در برخی جاها وصله ناجور است. از جمله می توان به صحنه ملاقات ماهی سیاه کوچولو با ماه اشاره نمود، که ابتدا تصویری نه چندان جذاب از یک ماه نشان داده می شود و بعد بازیگری در نقش ماه با لباسی که سعی دارد باشکوه بودنش را نشان دهد به روی صحنه می آید و با او سخن می گوید، و آن ماه تابیده بر دیوار همچنان پابرجاست و تماشاگر دو ماه را می بیند که شباهتی به یکدیگر ندارند. شاید بهتر بود در این صحنه به جای ماه تابیده بر دیوار از تصویری استفاده می شد که تداعی گر شب مهتابی باشد و بعد بازیگر ماه روی صحنه آمده و با خروجش آسمان مهتابی تاریک شود. عنصر دوم نورپردازی است که می توانست تنوع و رنگ آمیزی حاصل از آن فانتزی نمایش را بسیار چشم نوازتر کند، که البته قابل پیشبینی است که امکانات نوری سالن دست و پای کارگردان را در این خصوص بسته باشد. و عنصر سوم که قوی ترین آنهاست موسیقی است، موسیقی های متنوعی که نقش بسزایی در فضاسازی و ایجاد حس و حال دوگانه فانتزی-اجتماعی اجرا دارند.
آنچه اجرای این نمایش را بیش از هرچه قابل تقدیر می کند، رفتن به سراغ یکی از بزرگترین نویسندگان ایرانی است که به قول غلامحسین ساعدی "تاریخ تولد و تاریخ مرگ ندارد" و به قول رضا براهنی "واقعیت گرا ترین قصه گوی زمانه ما و پرشور و حال ترین افسانه محبت روزگار ماست" و به قول محمود دولت آبادی "پاره های شریفش در قلب و رفتار و کردار مردم ما زنده خواهد بود". آثار صمد بهرنگی قصه هایی است برای کودکان که از میان آنها شاید جذاب ترینشان برای به روی صحنه تئاتر رفتن همین ماهی سیاه کوچولو باشد، کتابی که به انتخاب روزنامه گاردین در صدر ده کتاب برگزیده ادبیات کودک قرار گرفته است. این متن اولین بار در تیرماه سال 1357 در تالار چهارسوی تئاتر شهر توسط منصور خلج به روی صحنه رفت و بعد از چندین اجرا توقیف شد، و از آن زمان تاکنون گویا هرگز روی صحنه نرفته است (حداقل اینکه نگارنده در جست و جو های خود مدرکی دال بر اجرای استخوان دار دیگری در ایران نیافته است). البته در خارج از کشور اجراهایی از آن شده است که برجسته ترین و مشهور ترینشان توسط منوچهر خاکسار هرسینی در آمریکا و در سال 1982 به زبان انگلیسی به روی صحنه رفته است (متن دو زبانه آن نیز توسط انتشارات افراز چاپ شده است)، و نیز اجرای همین گروه اگزیت به کارگردانی مهرداد خامنه ای که سه سال پیش و در نروژ به زبان نروژی به روی صحنه رفته بود. و این بار این گروه در ایران با شکلی کمی متفاوت از اجرای پیشینش مشغول بازآفرینی ماهی سیاه کوچولو بر صحنه تئاتر است.