خیلی وقتی بود که ننوشته بودم اینجا. اما جای خالی اش نبود. کلمات نبود. تیوال نبود. من نبودم. هیچ بود. دود بود. پوش. سیاهی. خیال. پوچ. خلا. فکر نکن می خواهم کلمات را در کنار هم بگذارم و بگویم هایکو. بیا و غره غره اش کن. تا چند صباحی به عمرت مانده. تا چند اسفند دیگر در راه است. تا چند "ملکه زیبای لی نین". تا چند سطل خونین. توهم. تا چند "در انتظار گودو"؟ اصلا نه در انتظار باش و نه ویرایشی. نه هیچ. بگذار همین جور بی مایه، دکمه نگارش را فشار دهم. بگذار بی پیرایه حرف بزنم. بدون بزک و دوزک ها و کلک های ویراستاران چاق. همچون کالیگولا لاغر باشم. همچون کامو در یادداشت هایش. خانم بازی هایش. همچون کالیگولا و زن بارگی اش. بگذار با کلمات آن گونه برخورد کنم که کالیگولا با سزونیا. بگذار در چرخه پوچی افتم و سنگم از کوهی به پایین بلغزد و دوباره از نو بالا آورمش. این "دوباره" این دوباره های لعنتی که بر سرت هوار می شوند به ناگهان و تنها مرگ است که به آن ها پایان می دهد و بس. همان گونه که برای کالیگولا مرگ دروسیلا مرگ دوباره ها بود. او دیگر دوباره ای نداشت. او به زور باره ای بود. همان گونه که دیگر این کالیگولا دوباره ای ندارد. چند روزی است که دلم هوای کالیگولا را کرده. ابر نه. خود کالیگولا. دلم لک زده برای آن تخم مرغ هایی که بر سر سزونیا ریخت و نابود شد. دلم لک زده برای تئاتر دیدن. آرکایو. من. تو. سطحی سفید. ماه. آتش و شراب.