دریغ
دریغ از کوچ کلماتی
که در غیاب گندم زار چشمهایت دیگر شعر نمیشود...
که قحطسالی عظیم فرا گرفته است مرا،
که من گواه بی أمان بی عشق زیستنم
که واژه های برهنه ام
قمری سوگوار،
قمری خاموشی ست ،که از هرچه غیر توست،
به درد رسیده است...
هان !..
فانوس نیم سوخته ی الاله های در تاریکی خفته!..
برگی روی فراموشی پندارت بگذار
بگذار چهره ات نوسان تمام خاموشی هایم باشد...
بگذار لالایی باغچه، استخاره ای باشد،
برای داوودی که مزامیرش را از یاد برده است...