می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...!
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا اینجا تبای، سرزمین من است..سرزمین نیک نیاکانم...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست ....گرچه از آسمان آبیش خون سرخ و سیاه می چکد قطره قطره..گاه سرازیر می شود شره شره..
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا گر نباشم تندیس های مومی ام را به یغما می برند در تاریکی شبانگاهان و در میدان های تبای می کارند به نام اسطوره های سرزمین های همسایه...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا گر نباشم ایسمنه از ترس کابوس های کرئون سال ها خواب در چشم شیوای ترش می شکند ...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست....گرچه هر لحظه خون قی می کنم از چشم و دهان.. از شم تعفن رخت های خونین...گویند خون قوچ و میش...ولی نه، خون بره..بینوا بره های همان شبانی که مرهم می گذارد بر ریش های پای ادیپوس....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا اینجا آن من است...جای من و
... دیدن ادامه ››
جان من است این...گو تمام دهر و دنیا قصابی و لحم فروشی بینگارنش..گویم این دکان، کتابفروشی است و آن من است این...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست....گرچه هرروز از مچ دستهایم از حلقه های قصابی آویزانم و مهر اداره کل دامپزشکی تبای کپل های نعش آویزانم را به رسم فرمان خدایان منقش می کنند...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا شرافت من حجیم تر از آنست که در چمدان و در لای رخت های زیر جا شود...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه خانه هامان شیشه ای باشد و هزاران هزار دوربین نگران از سر تیر های چهار راه ها آویزان، به دستور کرئون...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا دلم تنگ می شود..برای دم تکان دادن های سیروس...املت کافه های صبح جمعه کیتاریون..مانتوهای از بغل چاکدار یوکاسته...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه اینجا پر است از حاجی..حاجی ها..آقا کریم ها...حاج کریم ها...سفره های کرم...حاج کریمی ها..کرم های حاجی و کرامات حاجی...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست....که زیرا نعشم، جیفه ام بر زمین نماند..گرچه می دانم خدایان فرمان داده اند آنتیگونه را به غسالخانه بهشت زهرای تبای هم راه ندهند..از بس که خواهر به برادر، نامحرم است....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه می دانم باغچه های خانه های همسایه پر از دشنه هایی است به خون آلوده که یکی فرو کرده، دیگری فرو آورده و آن دیگری چال کرده است...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه می دانم رفتن عین خردمندی است.. و لیکن آنگاه که خرد را سودی نیست،خردمندی دردمندی است.....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا سالن نمایشی دارد سرزمین من به نام برف...دست در دست کایزرشوزه به دیدن نمایشی می نشینم پر از شور و ترشی و شیرینی..شور گل کلم...ترشی لیته بندری..شیرینی زولبیا و باقلوا...آنچنان شور و شیرین که برف شروع به آب شدن می کند...باران که نیست..برف است که آهسته آب می شود و در یقه هامان می چکد....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا در تبای فریاد می توانم زد..غریو بلند دادخواهی..گرچه می دانم ستم پیشگان از هر سعادتی برخوردارند و از آن میان از سعادت مبارک کر بودن نیز...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه می دانم تبای سرزمینی است که در آن پسر با همسر خود نه، با همسر پدر پسر همسایه همبستری و آرام می گیرد و پدر پسر را و پسر نیز پدر را سر بریده و خواهد برید..هرچند می دانم و می دانید سوفوکلس از شرم انسانیت انسان داستان را نیمه کاره نگاشته است...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا در این سرزمین، در تبای افسانه و پدیده آنچنان در هم تنیده اند که آنتیگونه هم از ورای 2500 سال در پاسداشت احترام پیکر بی جان پولینیس همچنان در حیرت و تردید و دودلی است....مانده است ایسمنه را باور کند یا هایمن های بی شمار تبای را....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه شاید در رفتنم آزادی است و لیکن سوغات سرزمین من موش های گربه سان ناقل طاعون است به سرزمین های دور، و این چه رسم انصاف و عیاری است...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا عدالت در رفتن من است...و عدالت وقتی در کنار خدایان بی مقدار می نشیند، دیگر عدالت نیست...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست..گرچه کنون آنچنان در ژرفای اقیانوس تردید خود غوطه ورم که گویی ماندن من نه از سر جد و عزم است..بلکه گویی چمدانی نیست که برگیرم..دکانی نیست که در ببندم...ره توشه ای نیست که بردارم... مرکبی نیست که یراق کنم..مرزی نیست که در نوردم...آسمانی نیست که بشکافم..تو گویی دلخوشیم به وطن دار بودن..به اهل تبای بودن..به حصه و سهم داشتن از خاک و آسمان تبای... بس خیال است و پنداری سراسر وهم... و آه...آه چه دردی جانفرساتر از این...درد بی خانمانی..درد بی درمان بی آب و خاکی و بی موطنی..