در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال پویان | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:45:16
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
عجب کفتری بود این اجرا ! سینه ها تخت، دور چشمها سرخ مخملی، تیز بال ها شق و رق، پاپرها صاف و لطیف، بدون حتی یک پر غلط تو کل بدن! آب و دون خوردنشو رو کف پشت بوم ببینی و هی حال کنی، بعد این لعبت چلوندنی رو سفت بگیری و کاکل هاشو ماچ کنی و پرررش بدی بره اون بالا یه نقطه بشه تو دل آسمون آبی و تو هم از اون پایین هی "الله الله" کنی و قربون صدقه اش بری.
واقعا هوس می کنی لب شط بهمنشیر اغوای "لیدو" بشی و بعد اینکه یه دل سیر قلیون برازجونی با تنباکوی دخترپیچ زدین با هم غوص کنین تو دل شط و حواست هم باشه کوسه های شط خدای نکرده دست و پای ظریف "لیدو" رو یه وعده خوراکشون نکنن و بعد هم بیاین با تن خیس دوتایی پهن بشین زیر سایه نخل های ناخدا عباس و دوتا نوشابه شیشه ای سیاه تگری برین بالا!
تاتر نبود که این لامصب! نه "تیاتر" می دیدی تو اجراشون، نه ادا و اطوار، نه خزعبل و حرف اضافه و نه قر و قمیش بیخود. فقط یه همه تاتر بود تو دل یه زندگی و یه همه زندگی تو دل یه تاتر.
آوینیونی ها خر کین؟؟ فرنگ و فرانسه سگ کی باشه آخه؟؟ عشقن همین کفترهای طوقی و صرب و سرخ و سینه ای و پاپر خودمون به مولا ! همین که یه ساعت زودتر برسی و اینقدر سیگار بکشی و ساندویچ کثیف بخوری که از بالا به خر خر و از پایین به تر تر بیفتی و بعد سر بخوری بری اون پایین بشینی تو پلاتو سایه و هی شر شر از گرما عرق بریزی و صندلی ها هم مثل بلوک سفت سیمانی، ماتحت مبارکتو نوازش بدن و یک ساعت و نیم بیشتر گودرزی و بقایی و جوشقانی و عساکره رو که یه پرشون به کل "آوینیون" و "برادوی" و "وست اند" می ارزه اون بالا تو دل آسمون ببینی ؛ به "خدای محمد" قسم که این یعنی ... دیدن ادامه ›› همون خود حظ و عشق. همون شب، عشق واقعی دو دستی بهت "هببه" شده و خودت نفهمیدی.
اونی که لباس های پلوخوریتو بپوشی و بری بشینی تو یه سالن شیک و پول شیک تر هم بدی و چهارتا بچه خوشگل مامانی که هنوز پیشابشون کف نکرده بیان اون وسط بپر بپر کنن و به جای بیان تاتری صدای "خرس و خروس" از خودشون صادر کنن و ادا و اطوار طعنه و کنایه و تعریض سیاسی و اجتماعی از خودشون بپاشن رو در و دیوار و با غرغره یه متن مزخرف و آبکی، به خیال خرد خردشون فکر کنن در "فاز" هنر سیاسی _ اجتماعی معاصر دارن گام های سنگینی بر می دارن و پایه های نظام های مارکسیستی و کاپیتالیستی شرق و غرب و داخل و خارج رو با اجراشون به لرزه در اوردن و چند نفر تماشاچی ژیگول سانتی مانتال خرده بورژوا هم اون وسط از فرط تاثیر و هیجان غش و ضعف کنن و همه هم با توهم یه نیم نگاهشون به در سالن باشه که الان حکومتی ها می ریزن تو و وسط اجرا همه رو قپونی می زنن می برن و کل سالن و اجرا رو هم توقیف می کنن؛ به رفاقتمون قسم دوستان که این ها تاتر نیست، "تیاتر" و حتی ادای تیاتر هم نیست.
مانیفست قاطع، تیز و گزنده شما به کام ما شیرین و به کام برخی ها تلخ و بدمزه است. شما رو دعوت میکنم به حضور در دنیایی که خودتون تصویر کردید و لذت بی پایان از خاطره تماشای اون.
ممنون بابت همراهی ما حتی ساعت ها پس از تماشای اجرا.🍀🍀🍀
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کبک پرنده بسیار زیبایی است و لیک اگر شیفته آن باشم توصیفاتی در باب جمال و دلربایی آن از من ساطع خواهد شد که مخاطب ظن قرقاول به آن می برد. آری شیفتگی، غلیان و تبلور معجونی ناهمگن از چندین و چند پرده از عواطف لطیف بشری است و بسیار فرخنده و محترم لیکن النهایه کبک را از هر طرف که بخوانیم باز هم همان کبک است.
دریاها و آسمان ها فاصله است میان نظاره تلاش مضاعف و البته ستودنی برای تاتر شدن در چنین اجراهایی تا حظ از تاتر نژاده و از مکتب برآمده ای در نظیر مونولوگ/مونوپرفورمنس های اساتیدی همچون جلال تهرانی که سالهاست در حسرت تماشای دوباره شان بی تابیم.
اگر شما هم مثل من
- دیوانه بودن خود را انکار می کنید و...
- توهم، اسپاسم عصبی، اختلال درک پیرامونی و تاخیر در واکنش های عصبی دارید و...
- به علم بی اعتقادید و به ناراستی حقیقت، معتقد و...
- ایمان را اعتماد به نادیده ها می دانید نه صلیب چوبی چسبیده به پیشانی، با آب دهان و...
- عشق را دوست داشتن خوبی می دانید از آن جهت که زیبایی نمودی از خوبی است و...

اگر شما هم مثل من
- 40 سال است تحت کابوس درمانی "نه رویا درمانی" هستید به امید بهبود و سلامت و...
- تصویر و همهمه کاروان انبوه ... دیدن ادامه ›› فیل ها و اسب ها و شترها با پاهای نحیف چند کیلومتری در صحرای سوزان دو خورشیده را تجربه کرده اید و صدای خنده های شیطانی شترها را به گوش شنیده اید و...
- داروهای دیوانه ها را همه جوره امتحان کرده اید و به داروی اسب ها پناه برده اید و...
- سالهاست قلاده سگ به گردن دارید و لباس ژنده ها را می پوشید و...
- یک ولیعهد جوان انتلکت هستید و به اصلاح جامعه می اندیشید و...

اگر شما هم مثل من
- سالهاست بین مرده بودن و مردنی بودن سردرگم و حیرانید و...
- حقیقتا یک دیوانه آسمان جل گدا هستید و نه پول دارید و نه احساس و نه شعور و نه سر و قیافه و...
- مثل یک جنین ناخواسته، نشسته در بطری الکل آزمایشگاه دبیرستانی هستید و...

حتما به تماشای این نمایش بنشینید.

این تماشاخانه، گویا 159 نشیمن دارد و هر شب به همین تعداد دیوانه نیاز است جهت رونق بازار نمایش. گویا عایدی آن نیز تماما صرف هزینه خرید داروی دیوانگان همین "همان" تیمارستان خودمان می شود.
نشیمن گاه مبارک خود را سفت به این نشیمن های گرم و راحت بچسبانید و ساعتی تاج را بر سر نهید و شاه خرگوش ها باشید.
راستی خاطرتان باشد در هنگام خروج و رهایی، اثر انگشت خود را در سیاهه دیوانگان ثبت کنید؛ شاید هیچ روزی در "هیچ کجای" دیگر، باز همدیگر را دیدیم.
همون‌قدری نوشتهٔ شما رو نفهمیدم که نمایش رو😅😅
و همون‌قدری نوشتهٔ شما رو دوست داشتم که نمایش رو!
فقط خلاصه بگید تعریف کردین یا زدین تو سر نمایش؟!
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
امیرمسعود فدائی
همون‌قدری نوشتهٔ شما رو نفهمیدم که نمایش رو😅😅 و همون‌قدری نوشتهٔ شما رو دوست داشتم که نمایش رو! فقط خلاصه بگید تعریف کردین یا زدین تو سر نمایش؟!
اولی، که شکست نفسی بود قربان، بدجوری
دومی، که لطف بود و برادر نوازی، بدجوری
سومی هم که تجاهل محض بود، دیگه خیلی بدجوری
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
پویان
اولی، که شکست نفسی بود قربان، بدجوری دومی، که لطف بود و برادر نوازی، بدجوری سومی هم که تجاهل محض بود، دیگه خیلی بدجوری
آقا انقدر این کامنت رو سفت و محکم نوشتی که مجبور شدم برم دو سه بار دیگه نوشتهٔ اصلی رو بخونم😅😅
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"خانه سیاه است" همان کرد با من که بیست و اندی سال پیش، سکوت شامگاهان ظهیر الدوله و نقش خاک فروغ و رهی و خالقی و... به نخستین بار.
گرچه دو بار به تماشایش نشستم لیک تشنه ام به تماشای دوباره و حسرتا که مجالی نبود بیش از این.
هر آن عزیز که دل آشوب نمایش بود را فرا خواندم به تماشایش، که آرام گیرم و حظ مشدد برم از حظشان.
کمی کمتر از هفت ساعت دیگر مانده به پایان اجرای پایانی و هنوز صندلی های خالی!!
حقا چشم و انتظار ما چیست از نمایش در این دیار و دوران پسا فروغی ها!؟؟
رندی بر سر گذر، برد یمانی اعلاء می فروخت به بانگ حراج... ذرعی به 5 دینار.. کم رونقی و کسادی را که دید بانگ برآورد که ای سروران من، پارچه اعلاتری هست آهسته گویید من خود ذرعی به 10 دینار خریدارم!
دیشب حین تماشا آنچه بیش از شرافت خود اثر مجذوبم کرد شرافت کم بدیل صاحب اثر بود که حیرانم نمود. به رغم اکثر خامه فرسایان معاصر واقعه و پس از آن که همواره در روایت این زخم ناسور اجتماعی به شانه جاده لغزیدند وی آشکارا قلم خویش مهار نموده و از افتادن به ورطه ژورنالیسم زرد، پوپولیسم، سانتی مانتالیسم، منور الفکریسم و فلانیسم و بهمانیسم برحذر بوده است.
هر آنجا که می توانسته رقص قلم آزاد گذارد و مخاطب را چه بسا بسیار به ذوق و وجد آورد شرافتمندانه تامل کرده و "بود و بایدهای" اجتماع را ملاحظه کرده است (تاکید بنده را بپذیرید که ملاحظه و نه خود سانسوری).
همه می دانیم که رسم حسن تالیف در واقع نگاری اجتماعی، هنر زیبا گفتن است نه مغلطه ی همه را گفتن.
مجید دیندار این را خواند
لبخند بدیعی، کهبد تاراج و شادی ضیایی این را دوست دارند
مخلص???
۰۴ آبان ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
منتقد نیستم در اینجا.. که نقدها را رفقای کار بلد پیشتر گفتند و مرقوم نمودند و شنیدیم و خواندیم و حقا که حظ بردیم.
داد زن! هم نیستم.. که نه حنجره زمختی، دادار عنایتم نموده و نه متاع هنر و فرهنگ، البسه ستر عورتین نسوان است که بر سر گذر بازار هوار کنم در سامعه رهگذر که به جبر، احساس نیازش کند.
انجمن باز و رفیق باز هم نیستم.. که سنگ مصاحب به سینه زنم و عرض اندک خود به پای وی ریزم.
بنده ولی اینجا حسرتمندم فزون.. حسرت دیدن صندلی های خالی!
خود دو بار دیدمش و دوستان را نیز گسیل کردم به دیدنش، حظ بردند و این حظ مشدد دو صد افزون بود برای من.

نمایشی بوده یا هست ظاهرا موسوم به "تحران عاشق".. در پای برگه اش جسارت ... دیدن ادامه ›› نموده نگاشتم:
"بلی خرده بورژواها هم تاتر می بینند ولی لطفا حرمت تاتر را نگه دارید"
که از قضا حضرت تیوال از این جسارت، گویا برآشفت و حکم به حذف عرض بنده داد.
بلی دوستان، نمایش نمایش است دیگر، حضرت تیوال نیز که هر دو را توقیع نموده و شایسته عرضه دانسته، ولی اگر باز جسارت و اسائه ادب نمی انگارندش، این کجا و آن کجا!؟؟

دوست عزیز گروه تئاتر «ریگولیتو»، نمایش تازه‌ی ما به نام «پناه‌کاه» از ۲ تیر در تماشاخانه‌ی ایرانشهر اجرا خواهد شد. امیدواریم شما را در سالن نمایش ببینیم.

لینک تیوال: https://www.tiwall.com/p/panahkah2
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای چون بنده ای که تاتر را به هوای ابزورد و گروتسک و سورئالیسم دوست می دارد و گریزان است از فضای پر ازدحام واقع گرایی جیغ، محظوظ شدن از چنین اجرایی بسی سخت است و بعید، حال شاید دانای کل (و حتی شاید دانایان جزء!) برآشوبند و نهیب زنند که از پیش گفتند و از پیش دانستی و حال رفتی پس نقدت خطاست. آری شاید اینگونه باشد ولی باورم کنید دوستان که سنگ خودم را به سینه نمی زنم. فقط تاتر، تاتر است و مدیوم تاتر بس متفاوت است از مدیوم تلویزیون و پرده سینما. شاید و البته چه بسا حتما بتوان در قاب تلویزیون و هنر هفتم، رئالیته را از اعماق ناف هم فریاد زد و هوار کشید و حلق و جامه درید و احساس ها خرید و اشکها روان کرد و خنده ها بر لب نشاند و مآلا به نرمی و آهستگی آنگونه که کسی بو نبرد وسمه و سرمه نوستالژی و سرخآب سفیدآب کنایه و تعریض سیاسی اجتماعی و دهها ترفند بزک دوزک دیگر را به سر و صورت و تن و بدن نزار آن محتوای رئالیستی بیچاره دوخت و مالید که ایها البینندگان و شنوندگان ارجمند بیایید که ما اثر هنری خلق نموده ایم! آری در تلویزیون آری، در سینما هم اندکی آری ولی بر صحنه بی مثل و مانند نمایش زنده هرگز! اگر بنا باشد همزمان در سکوت و صندلی و تفکر فرو رویم، پرده های گوش را فراخ کنیم، درهای سالن بسته شود، چراغ راهنما خاموش گردد، نور صحنه و صدا و حرکت به رقص در آید و ده آیین و تشریفات را به حق محترم داریم و نفس ها در سینه حبس گردد که یک اثر تلویزیونی را بر صحنه تاتر به تماشا بنشینیم، در منصفانه ترین حالت ممکن "البته فقط در این فقره"، احساس خسران که نه، احساس درماندگی نیز نه، احساس شرمندگی نیز شاید نه ولی احساس حسرت را قطعا به گرده خواهیم کشید. حسرت هرز رفتن این همه نشاط و شور و انگیزه، حسرت نشتی این همه استعداد و بلدی، حسرت بیراهه رفتن بار این همه تمرین و ممارست که همه می توانست تمام قد در خدمت شهبانوی تاتر باشد و نبود و در عوض وا اسفا که با گردن خمیده در خدمت کنیزکان طفیلی قاب های رسانه ای میان مایه بود، تو گویی تا مانده به یک سوم انتهای اجرا، چهل جفت چشم خیره به صحنه تاتر نه، دوخته به قاب تلویزیونی، روشن در میانه صحنه تاتر!
آری دیروز یک ساعت از اجرا گذشته بود که اجرا شروع شد! تاتر آغازیدن گرفت و ای جان جانان که چه تاتری بود "فقط" آن نیم ساعت آخر.
محمد کارآمد این را خواند
غزل، محمد رضا عطایی فر و احسان حاجیان این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بالایی ها، جنسیت، جنگ، غذا، اعتماد، زندگی، کتاب قانون، باد، رهایی، وفاداری، اخلاق پزشکی، عشق، رهبری، مرگ، رفراندوم، غریزه، نفرت، رقص، امنیت، اندام زنانه، نیایش، اعتماد، هرج و مرج، آزادی، حمام آفتاب، خیانت و سرسپردگی
این ها و بعضی دیگر عبارات و مفاهیمی اند که در حین اجرا همچون پیاده نظامی انگیزه مند از پیش چشمانمان رژه می روند و زیر پوتین های سخت و ستبر خود باور و تعریف ما از خود و فراتر از آن از تمامی مفاهیم و مسلمات خوش نشین ذهنمان را بیرحمانه لگد مال می کنند.
یک سال از خوانش ریگولیتو از بازگشت به خانه پینتر گذشت ... و باز هم چه شگفت و حیرتی از تمامیت آن گروه....از تعهدش به هنر و از وفاداریش به مسیر و مشی گزیده اش... و از بازی کاوه و مینای آن.... و از همه شگفت انگیزتر، از متن خود نوشت بسی تحسین برانگیز آن
رفقا ! صادقانه بگویم پیکر تندیس عزت نفس و خود باوریم آنچنان تیشه خورده از دست تقدیر و زمانه در این سالیان که هنوز بسی سخت توانم باور کرد آفرینش چنین متنی از هم نسل و کلاسهایم را
و باز هم البته حسرتی دوباره....حسرت دیدن صندلی های قرمز خالی!
واقعا حسرت و صد حیف..البته برای تماشاگری که این نمایش رو از دست میده..
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دوست عزیز
خوش‌حال می‌شیم به تماشای نمایش تازه‌ی گروه ریگولیتو بنشینید.
«بوی گند دهن خانم مارکز»
نویسنده و کارگردان : فرید قادر پناه

لینک تیوال: https://www.tiwall.com/p/boyegandedahan
۲۴ مهر ۱۳۹۸
درخت شیشه‌ای آلما، کارگردان: فرید قادرپناه ... به زودی
۰۶ مرداد ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
باز عمارت ارغنون، باز هم گروه ریگولیتو، این بار نوید یک سویه سورئالیسم، و بار دگر آیا یک چشم و دلبازی عاشقانه دیگر در ملاء رقص ساحره نمایش؟؟ هنوز اجرا را ندیده ام ولی به یقین خواهمش دید..نه فقط یک بار صد البته. "بازگشت به خانه" مرا و دوستانم را چندان و چندین بار ناگزیر از بازگشت به عمارت ارغنون کرد تا هر باره به قامت بایستیم و به احترام تعهد هنری (و یا شاید هنر متعهد) یکان یکان اعضای این گروه با دل و جان کف بزنیم. در هنگامه حائلی که به قول رفیق بی غش و کلکمان "ساعت و سال و ماه را با سده رنجه کردگی...سکسکه سراب در سیل میانه مایگی"، این گروه به پشتوانه دانش و بینش داشته اش گام هایش را محکم و استوار از فراز تمامی دام های گسترده این دیو دد میان مایگی به عافیت برداشت و چه به انصاف انتظارمان را به غایت حد رساند از خود و آرمان و عملکرد خود. ما "بازگشت به خانه دیدگان" شما را زین پس تنها و فقط با شاقول تراز ریگولیتوی باز گشت به خانه تراز می کنیم رفقا،.همانگونه که اکنون اینگونه مستسقی و حریصیم برای دیدن پناه کاهتان، اگر کوچک و خرده ای اعوجاج و انحرافی از نخ آن تراز ببینیم نیز آنگاه از نقد تند و بی ملاحظه مان در امان نخواهید بود، که دانند و خود نیز می دانید که "خود کرده را تدبیر نیست".


درخت شیشه‌ای آلما، کارگردان: فرید قادرپناه ... به زودی
۰۶ مرداد ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فقط کافیست عمیقتر نفس بکشیم ...
بوی تعفن جیفه بسیاری ایدئولوژی های مار و پله ای در تاریخ 60 سال اخیر سرزمینمان مشاممان را سخت می آزارد... از یکسو رهبران چه آزمندانه از پله های رفیق فروشی بالا رفتند و از دگر سوی رفقا از گزش مارهای خیانت یکی از پس دیگری دست و سر و پا باختند و در راه رفاقت سرخ، چه وفادارانه بجا آوردند رسم سربازی و جانبازی را ...
فقط کافیست اندکی عمیقتر نفس بکشیم رفقا....
Ali این را خواند
پریسا حق شناس، محمد رحمانی و امیر این را دوست دارند
این قطعا نه بخشی بود از نمایشنامه و نه قطعا دیدگاه حقیر....تذکاری بود صرفا... لحظه لحظه نمایش مرا یاد آورد لحظه لحظه تاریخ 60 ساله اخیر سرزمینمان ایران را...تاریخی که گویی هنوز نوزاد است و میل به بالیدن دارد..میل به 600 ساله شدن... و شاید شش هزار هزاران ساله شدن
۲۱ مرداد ۱۳۹۶
نازنین رفیق آلکاترازی چرا سکوت!؟ چرا جز همان آخ...آخ به قول خودت با هجای طولانی چیزی نمی شنوم؟ مگه میشه آلکاترازی بود و مفیستو رو دید و سکوت کرد؟ به قول ابرشیر عزیز دریغ نفرما لطفا
۲۲ مرداد ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در نخستین شب به تماشایش نشستم..شب غریبی بود آن شب..همه بودند..همه آمده بودند به تماشا..سودابه را پیش از همه دیدم، نشسته بود مغموم و گرفته بر روی سکوی ورودی، شالی سیاه به سر و سیگاری سفید و باریک به لب، تعارفی کرد و سیگاری بگرفتم، خسته بودم، او از من خسته تر..راستش را بخواهید دلم نیامد سراغ سیاوش را از او بگیرم، گویی تنها آمده بود به تماشا... سیگار را خاکستر کردم و وارد لابی شدم..گیسوان بلند و سیمین شیخ شهاب الدین نظرم را جلب کرد، مشتاقان به دورش انجمن کرده بودند، من نیز پرسش بسیار داشتم لیکن وا سپردم به بعد..بند سبز سینه بند سارا کین از فاصله دور بند افکارم را از شیخ و اشراق شیخ برید، یک لحظه به خود آمدم، لعنت به مازلو، با خود کفتم در آرمانشهر من هرم جایی ندارد، گوشه و زاویه جایی ندارد، فقط دایره هست و دایره و دایره...ایما داروین موهای بلوند تابدارش را افشانده، دامن بلند و چین داری پوشیده بود و در آن میانه در حالی که بازوهای چارلز را می فشرد به همگان فخر می فروخت.. خنده امان صادق چوبک را بریده بود، دستهایش را به شانه گوهر مراد تکیه داده بود و قهقهه می زد، بوی تند ادکلن های بورژوازی، باسن های خوش تراش انگلیسی یا باز هم سبیل های دو سر پهن گوهر مراد ، نمی دانم کدامیک اینچنین او را به خنده واداشته بود....رفتم به سوی شیخ، اندکی خلوتتر شده بود پیرامونش، پرسیدمش شما چرا به تماشا آمده ای شیخ؟ با چشمان نافذش نگاه جوان و جسورم را آرام کرد و پاسخ داد آمده ام تعداد پله های نردبان را بشمارم!
مارال عظیمی این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مردم آلمان کلا سه تا ویژگی دارن:
ناسیونال سوسیالیستن
باهوشن
باشرفن
... و نکته مهم اینه که نمی تونن هر سه ویژگی رو با هم داشته باشن
یا یه ناسیونال سوسیالیست باهوشن که دیگه شرف ندارن
یا یه ناسیونال سوسیالیست با شرفن که دیگه ضریب هوشی بالایی ندارن
یا یه آلمانی با شرف و باهوشن که دیگه قطعا ناسیونال سوسیالیست نیستن

ایمور: الان روی آبهای دریای مانش شناورم...با قایقی شبیه همون قایق هایی که پدرم برای دلواری ها می ساخت و باهاشون به جنگ کشتی های انگلیسی می رفتن شناورم به سمت انگلیس...
در پسا پرده ذهنم سگ می زند گربه می رقصد...به اوج آشفتگی رسیده ام
راننده معترض...انتخابات پر شور...جامعه بی پدر...فرهنگ بورژوازی...سبز چشمانش...سلامات،مساوات،مواسات...بارکد...عبور گاو از خط عابر پیاده...چنار چغر...جرثقیل کاتو...ماست گوسفندی...رقص میانه میدان...افتر شیو نیوآ....سایه بیضایی...نور صحنه...چهارباغ کرج...مهرشهر اصفهان...توله سگ گریت دین...جلد قرمز شناسنامه...بوی خون بلدرچین...پیتزای یونجه...عادت روزانه زنان...دست شنگول...اوربیت اوکالیپتوس...مرگ صغری...طپانچه...آمبولانس تیپ B....سانتیمانتالیسم گشاد....کشتارگاه خزانه...گرگ کچل....فلوتینگ باکس حفاری...همبرگر خرگوش....سوسنگرد آباد...کالیبر 4.5 ...بزغاله سیگاری...خودکار بیک...هنجار مزخرف...پارچه تنظیف...چپ های چلاق...خیار زرد....بمب های ناپالم...غده های لنفاوی...شعرهای شوریده...جیره مرگ...مدیران دوزیست...درد زایمان زن همسایه...تب تابوهای تهرانی...سیاه چادرهای سالن قشقایی...سوت سحر...لطفا، اقدامات مقتضی...لمس پشت ساق پا، هرگز...
آدنا و امیر مسعود این را خواندند
امیرمسعود فدائی و ماهرو رستمی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این روزها هوای تهران گویی بی هوا هوای عشق بازی دارد...آسمانش اشک شوق می بارد گاه و بیگاه و نسیمش چون دخترکی چست و چابک از سر نهرها می پرد و عطر ذوق می پراکند از گیسوانش ...این روزها از حوالی خیابان ها و کوچه پس کوچه های مرکز شهر که گذر می کنی عمیق تر دم را فرو بر..بوی خوش زن را حس می کنی!؟.. بوی عطر گردن بانوی رقصان قلم بیضایی آکنده است هوای این روزهای شهرمان را...تقبیل و همخوابگی می خواهد دلم، گوش و چشمم، تمام جان و وجودم...خرده نگیرید بر ما...بگذارید این روزها را عشق ببازیم و جوانی کنیم
neda moridi و پرندیس این را خواندند
رضا تهوری، farhad riazi، teatr gone و پریسا حق شناس این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هارولد پینتر آنگاه که تیشه فولادین قلم آبزورد خود را در "بازگشت به خانه" آنچنان سخت و سهمگین بر دیوار بلندِ تابوهای رنگ و رو رفته دهه شصت میلادی اروپا فرود آورد شاید با توجه به پیشینه "جشن تولد" و "سرایدار" به خوبی می دانست که به زودی اقشار طبقه متوسط اروپا و آمریکا برای دیدن این نمایش از در و دیوار تاتر وست اند لندن و برادوی نیویورک بالا خواهند رفت ولی شاید آن روزها کمتر کسی تصورش را می کرد که روزی اخگرهای اندیشه چموش پینتر از صحنه نمایشی در گوشه ای از مشرق زمین و در سرزمینی سنتی همچون ایران بر سر و چهره تماشاچیان ببارد و ایشان آنچنان ژرف در جادوی متن، مسحور شده باشند که سوزش آن اخگرها را در شبی از شب های سرد و زمستانی تهران نیر حس نکنند....
- شش پسر..حتما دو مادر...شاید دو پدر ...و شاید چند پدر
- قمار و قمار و قمار...قمار روی اسب سیاه سرکش...قمار روی زن سفید رام
- سیلی برادر بر چهره تکیده دختر...به کدامین جرم؟...به کدامین گناه؟...شاید سفلیس داشته باشد...شاید
- رقص پای زن در رینگ بوکس...رقص لبهایش بر لب گیلاس ویسکی
- شهوت گاز زدن سیب های سرخ نشسته

- غیرت مردان.....شرم دخترکان...مایه ناب گروتسکین های سرمست
- شش سال دوری از خانه...شش سال خاکِ ... دیدن ادامه ›› نشسته بر صندلی ها
- فاصله زیاد ونیز تا کالیفرنیا...به اندازه قطره های عرق بدن ورزیده مرد باغبان
- "تو اولین زن فاحشه ای هستی که بعد از مرگ همسرم پا به این خونه می ذاری"...خوش آمد گویی پدر به همسر پسر
- فاصله بیست و یک سالگی زن تا سی و پنج سالگی ....چهارده تا سیصد و شصت و پنج روز...چهارده تا سیصد و شصت و پنج شب
- تخت یکنفره... روتختی های گلدار نشسته...خوشحالی مادر
- شاشیدن ِ شباهنگام....شنیدن صداهایی که نباید شنید...صداهایی که فیلسوف می کنند مرد ساده را...مقاله می نویسد مرد در باب فکر کردن به چه و چگونه فکر کردن
- پای نعش مادر در دست پسر...خِرکشان نعش...نه یک بار...چندین و چند بار
- لرزش درهای سفید...لرزش بند بند وجودم...لعنت به آبزورد...لعنت به این وقفه های پینترسکی..لعنت به نوبل...لعنت به روح پیرمرد انگلیسی
- بوی گنداب از جسم زن....بوی مردار سگ ار ذهن مرد...بوی گند جامعه
- مردهای با نشاط افسرده..افسردگی قبل از زایمان...عادت ماهیانه مردان
- باور کنید شبی فقط سه چهار ساعت....توافق پدر با پسران...سخت نگیر تِدی..سخت نگیر برادر..سخت نگیر پسر
اجازه بدین این آخرشو راحت باهاتون حرف بزنم دوستان...دارم دیوونه می شم ...از دیشب که اجرا رو تو سالن ارغنون دیدم بدجوری به هم ریختم..وقتی رسیدم خونه اینقدر کامم تلخ بود که هر خوراکی شیرینی که دم دستم رسید خوردم..خرما، کیک، بستنی...گوارشم به هم ریخت ولی دهنم شیرین نشد..دوش گرفتم..حس می کردم تمام وجودم بو می ده..سعی میکردم به هیچی فکر نکنم چون حس می کردم تمام فکرام بوی گند می دن..امروز تو راه شرکت بوی تمام زنها حالمو به هم می زد ولی نه به اندازه بوی فکرهای خودم..نه به اندازه بوی تعفن جامعه...ظهر نتونستم غذا بخورم...هنوز دهنم تلخه..پیرمرد لعنتی یه چوب دستش گرفته بود و جوری قابلمه بزرگ جامعه رو هم زده بود که هرچی گند و کثافت بود اومده بود رو...تو فکر کن چشم و گوشتو ببندی که نبینی و نشنویشون ولی با بوی تعفنی که بلند شده می خوای چی کار کنی...دیشب بعضی از بخش های اجرا بود که می خواستم بپرم اون جلو و دستهامو بگیرم جلوی چشم تماشاچی ها و به بازیگرها بگم تو رو به جون هر کی دوست دارین این یکی رو نگین دیگه... ولی گفتن دیگه..همه چیو گفتن
ولی بازم می رم می بینمش..چند بار...چندین بار...می دونم..خودم می دونم یه مازوخیست مریضم..خودم بهتر از شما اینو می دونم....ولی...ولی وای که چقدر می چسبه ته ریش و تیغ و کلاه و چتر و بوی تلخ عطر چپ و سیگار برگ و کافه و رگ دست چپ و صندلی کهنه و دیوارِ تکیده ....... تو این شب های سرد زمستون
Alireza Salsal:
این یک دعوت نامه است یک مرثیه است یک دوستانه نوشت است ،یک ادای رفاقت است یک دین به هنر.
بازگشت به خانه
۲۸ بهمن ۱۳۹۵
درخت شیشه‌ای آلما، کارگردان: فرید قادرپناه ... به زودی
۰۶ مرداد ۱۴۰۰
دوست عزیز گروه تئاتر «ریگولیتو»، نمایش تازه‌ی ما به نام «پناه‌کاه» از ۲ تیر در تماشاخانه‌ی ایرانشهر اجرا خواهد شد. امیدواریم شما را در سالن نمایش ببینیم.

لینک تیوال: https://www.tiwall.com/p/panahkah2
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هزاران افسوس!! ... هزاران هزار آه و حسرت!!... از آن گاهان که پلک زدم من یک دم بر این صحنه .... پر پروانه هنر هزاران بار پران بود هر آن و هر دم... چه گاه پلک زدن بود آخِر!؟... آن گاه هر آینه به قول امیر خسرو چونان نرگسی بودم " که پلک هم نتواند زدن که حیرانست "....
مدید مدتی بود که درمانده بودم..مانده و وامانده بودم در آن درد دیرین خود...کرم عفونت انداخته بود دمل های چرکین مغزم و بویی چونان بوی جیفه سگ می آزرد همه را..خودم را از همه افزون....نه درمان و نه درمانگری...از آن هنگام که مردگان از تابوت های مرصع خود برخاسته بودند شبانگاه. ..
ستر گرفته بودم از محرم و نامحرمان...به انجام رسیده بود دوره ام...سرانگشتان آفتاب بامدادان کورنت می نوازید پوستم را و می آزرد دیدگانم را...تو گویی معرکه بود آنجا...گعده زار بود و زاری ...گَرَه کو به تن مالیدم و به زار سپردم جسم و جان را...به هم دوختم شست پاهایم را به تار موی بز...و سیفه کشیدم به زیر دماغ...خیزرانی، هلهله و مویه کنان در آمد...مویه کنان به رسم کُردان....در آمد به تهدید جن...به طرد و تهدید دیو درد بی درمان روح و تنم، مرضم، عفونتم...چنان نوازد خیزران را به تنم که آه...آه... آه و ناله و مویه کنم به رسم اهل جُفره...چه دردی... چه جانفرسا درد شیرینی...می گریزد دیو دد چونان توله کلب خایف.....سر می گشایند دمل های عفونی.... فوران خون و خونابه چرک و واماندگی ...عفونت می تراود مغزم..چرک می تراود...تعفن می تراود... می نوازید زار ماما ...برقع انداخت زار ماما...ضجه می زد زار ماما...زار آمد و زارم گرفت...هوا دختران آمدند..به رقص و ناز و آواز...گلوسه چون مرگ می رقصید...رقص زندگی می کرد گویی...مودندو زار می زد...کوندروک دود می کرد...خیزران نوبه می کرد...مده آ دامن افشاند...مودندو عشق سر داد...تشت خون در پیش پایم..خون کهر..خون بزهای قربانی..زار ماما به رقص آمد اندر.. اندر آغوش مودندو...زاره می راند و زار می زد: ...کُل زار وَفو..و اَنا ما وَفونی...شیخ شَنگر رَضو...و اَنا ما رَضونی...وزفنَا وَزفش نایی...دویی و اَنت دویی.......
می لرزند دخترکان به رقص پستان... می فشانند موی به باد ...درآمدم به لرزه...از مردم چشم ..تا به شانه..تا به شست پای پای در تار..کندروک بو می کند..جز می زند...خون خوردم از تشت خون ...دور، دور است و مودندو به دور...کف به دهان دارند دخترکان..کل می زند متوری ..به سودای گوهره...می فشانند اشرفی ... دیدن ادامه ›› به پایش... تاج عروس و ابریشمین رخت...آغشته به شرنگ شوکران... ناله می کرد جیسون...به پای نقره فام عروس تازه..به پای چوبین فرزند...به پای بی پایی دور و دهر...ناله می کرد جیسون.... به رسم کُردان..لاوَلاوَکَم...لاوَلاوَکَم...
..................................................................................
ولی من تنها هستم..وطنی ندارم...خانه ای ندارم...و اکنون همسرم، تنها کسم نیز مرا از خویش رانده است..مرا به یغما بردند..از سرزمینی در آن سوی آب ها به اینجا آوردند..نه مادر دارم..نه برادری ..و نه خویش و خویشاوندی..تا در این مصیبت پناهی باشند برای آغوش بی پناه من..به این سبب از شما درخواست می کنم اگر خود راهی برای انتقام از جیسون به خاطر توهین و تحقیرش یافتم سکوت کنید..سکوت لطفا..سکوت..
در هم شکسته اند تابوت ها را..به آغوش گرم مرگ دگر راهی ندارند این مردگان برخاسته از مرگ....
sahar amini این را خواند
سحر بهروزیان، پرندیس و هانیه خدابخش این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...!

می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا اینجا تبای، سرزمین من است..سرزمین نیک نیاکانم...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست ....گرچه از آسمان آبیش خون سرخ و سیاه می چکد قطره قطره..گاه سرازیر می شود شره شره..
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا گر نباشم تندیس های مومی ام را به یغما می برند در تاریکی شبانگاهان و در میدان های تبای می کارند به نام اسطوره های سرزمین های همسایه...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا گر نباشم ایسمنه از ترس کابوس های کرئون سال ها خواب در چشم شیوای ترش می شکند ...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست....گرچه هر لحظه خون قی می کنم از چشم و دهان.. از شم تعفن رخت های خونین...گویند خون قوچ و میش...ولی نه، خون بره..بینوا بره های همان شبانی که مرهم می گذارد بر ریش های پای ادیپوس....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا اینجا آن من است...جای من و ... دیدن ادامه ›› جان من است این...گو تمام دهر و دنیا قصابی و لحم فروشی بینگارنش..گویم این دکان، کتابفروشی است و آن من است این...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست....گرچه هرروز از مچ دستهایم از حلقه های قصابی آویزانم و مهر اداره کل دامپزشکی تبای کپل های نعش آویزانم را به رسم فرمان خدایان منقش می کنند...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا شرافت من حجیم تر از آنست که در چمدان و در لای رخت های زیر جا شود...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه خانه هامان شیشه ای باشد و هزاران هزار دوربین نگران از سر تیر های چهار راه ها آویزان، به دستور کرئون...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا دلم تنگ می شود..برای دم تکان دادن های سیروس...املت کافه های صبح جمعه کیتاریون..مانتوهای از بغل چاکدار یوکاسته...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه اینجا پر است از حاجی..حاجی ها..آقا کریم ها...حاج کریم ها...سفره های کرم...حاج کریمی ها..کرم های حاجی و کرامات حاجی...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست....که زیرا نعشم، جیفه ام بر زمین نماند..گرچه می دانم خدایان فرمان داده اند آنتیگونه را به غسالخانه بهشت زهرای تبای هم راه ندهند..از بس که خواهر به برادر، نامحرم است....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه می دانم باغچه های خانه های همسایه پر از دشنه هایی است به خون آلوده که یکی فرو کرده، دیگری فرو آورده و آن دیگری چال کرده است...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه می دانم رفتن عین خردمندی است.. و لیکن آنگاه که خرد را سودی نیست،خردمندی دردمندی است.....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا سالن نمایشی دارد سرزمین من به نام برف...دست در دست کایزرشوزه به دیدن نمایشی می نشینم پر از شور و ترشی و شیرینی..شور گل کلم...ترشی لیته بندری..شیرینی زولبیا و باقلوا...آنچنان شور و شیرین که برف شروع به آب شدن می کند...باران که نیست..برف است که آهسته آب می شود و در یقه هامان می چکد....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا در تبای فریاد می توانم زد..غریو بلند دادخواهی..گرچه می دانم ستم پیشگان از هر سعادتی برخوردارند و از آن میان از سعادت مبارک کر بودن نیز...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه می دانم تبای سرزمینی است که در آن پسر با همسر خود نه، با همسر پدر پسر همسایه همبستری و آرام می گیرد و پدر پسر را و پسر نیز پدر را سر بریده و خواهد برید..هرچند می دانم و می دانید سوفوکلس از شرم انسانیت انسان داستان را نیمه کاره نگاشته است...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا در این سرزمین، در تبای افسانه و پدیده آنچنان در هم تنیده اند که آنتیگونه هم از ورای 2500 سال در پاسداشت احترام پیکر بی جان پولینیس همچنان در حیرت و تردید و دودلی است....مانده است ایسمنه را باور کند یا هایمن های بی شمار تبای را....
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...گرچه شاید در رفتنم آزادی است و لیکن سوغات سرزمین من موش های گربه سان ناقل طاعون است به سرزمین های دور، و این چه رسم انصاف و عیاری است...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست...که زیرا عدالت در رفتن من است...و عدالت وقتی در کنار خدایان بی مقدار می نشیند، دیگر عدالت نیست...
می مانم من و چمدانم را نخواهم بست..گرچه کنون آنچنان در ژرفای اقیانوس تردید خود غوطه ورم که گویی ماندن من نه از سر جد و عزم است..بلکه گویی چمدانی نیست که برگیرم..دکانی نیست که در ببندم...ره توشه ای نیست که بردارم... مرکبی نیست که یراق کنم..مرزی نیست که در نوردم...آسمانی نیست که بشکافم..تو گویی دلخوشیم به وطن دار بودن..به اهل تبای بودن..به حصه و سهم داشتن از خاک و آسمان تبای... بس خیال است و پنداری سراسر وهم... و آه...آه چه دردی جانفرساتر از این...درد بی خانمانی..درد بی درمان بی آب و خاکی و بی موطنی..
پویان عزیز این نمایش چه طلعت گرگ و میشی بر گسترۀ آسمان جواهرنشانِ ذهنتان پوشانیده است.
یک حظ تئاتر برای من حیرتی ست که از حیرتِ دیگران می زاید.
۰۸ مرداد ۱۳۹۵
پرندیس بانو..
هزاران چشم امید که بنشینیش به تماشا..که گر ننشینی، سه حسرت نشانده ای بر سه دل..
نخست..حسرتی بر دل دلدادگانی هنرشیفته که چشم به راه گوشه چشم چون تویی بودند بر صحنه ای که با مژگان خود پالوده بودند هر شبان..
و دوم...حسرتی شاید بر دل خود که دل ندادی به دل بیدلشان...که دل دل کردن دل گاه بی نصیب می نهد دل را از دست و دل بازی اهل دلان...
و سیم..حسرتی دو چندان بر دل من و مانند منی تشنه دل و تشنه چشم که بی بهره می ماند دل و دیده مان از نظاره رقص شهبانوی نقد تو و مانند تویی بر صحنه نطر که دل مشغول و دل شیفته و دل آشوب تئاتری به همواره...
....هزاران چشم امید....
۱۰ مرداد ۱۳۹۵
جناب پویان خوش قلم و شیرین گفتار، مگر میشود از دو حسرت اول چشم پوشید و گذشت،مگر میشود در برابر جملات زیبای شما مقاومت کرد
اما سومی حداقل در مورد من مصداق ندارد در برابر خوبان و اندیشمندانی چون شما
پیشنهادتان را به دیده منت میپذیرم چمدانم را می بندم و به تماشا خواهم آمد (یک جورایی مسافرم در این راه:)) )
سپاسگزارم
۱۰ مرداد ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
- آدم چقدر طول می کشه تا زیر خاک تجزیه بشه و بپوسه؟
- بعضی آدم ها که قبل از زیر خاک رفتن هم پوسیدن ولی بعضی هاشون هم هستن که.....
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید