زندگی پر است از معلول هایی که علت ندارد ... انگار ...
خیلی لذت بخشه ببینی (یا بهتر بگم حس کنی) حجم بزرگی از اون ابرِ تاریکُ سرگردانِ بی سر و تهِ درونت ، قلبت ، ذهنت ، بیرون بیاد و حرفهاش رو جلوی چشمهات بزنه ، رهات کنه از ندانم ها و تردیدهایی که وای ، سرِ نخِ این کلافِ دلخستگی ها رو از کجا شروع کنم ؛ جوری که نفست رو در سینه ات حبس کنه ؛...
...
هملتِ درونت رو بیرون بکشه و بنشونه جلوی روت ، تا راحت تر بساطِ داوریت فراهم بشه از خودت ، از زندگی ، دنیا ؛ از مردمی که مطابق هوسشون پرده ی شاید رنگین و زیبای زندگی و حیثیت دیگران رو بی رحمانه میدرند و تو رو توی چاله ی تردید و اندوه میندازن. شاید بد هم نباشه ، شاید هدف زندگی همین هاست ، تا تورو وادار به تفکر و سعی برای پیدا کردنِ جوابِ کلــــــی چراهایی بکنه که سرخوشانه گاهی نادیده می گیری.
...
تا بگذاره ببینی این دنیاوُ این همه بازی ها که انقدر عمیقُ بی رحمانه تو رو توی چاله های درونشون کشیدن نگاه کنی، ببینی چی ازت ساختن، یه جسد غرق شده توی امواجش؟ توی تفکراتی که خواسته مالِ تو باشند؟ مثله اون قبرهایی که با تمام خیالاتُ و توهم های انسان مدفون شده ی درونشان،با نام هایی یکسان
... دیدن ادامه ››
روی آن ها،بدون تفاوتند؟ نکند ما هم یکی از همین ها باشیم؟ یا مثل آدم هایی با لبخندی مصنوعی و نقاشی شده روی لب اما تهی ...؟ و شاید پر از مصرع های ترانه ی الکیِ نامجو ، هر روز زمزمه کنان در گوشمان ؛ الکی ...
...
حرف هام کمی ؛ یا نه ؛ خیلی احساسیُ صحنه ی زدُ خوردِ درونی بود ، تو حالِ خودم بودم ، بخشِ منطقیِ ذهنِ منِ آماتورِ علاقمند به تئاتر بمونه برای بعد از تماشای بار دوم تا وقتی خونده میشه تو دلتون نگید عجب دیوانه نمای جوگیر معابِ هملت ندیده ای :) .
...
به جناب طیبی عزیز و گروه خوبشون هم از تهِ تهِ تهِ دلم تبریک میگم ، امیدوارم راهی که درپیش گرفتید همینطور با قدرت و موفقیت ادامه بدید ، ما که دیگه متوقع شدیم.