در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال علیرضا برازنده نژاد | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 19:33:05
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
سرد و گرم است. شوهر با تصنع و فاصله‌ی خاصی حرف می‌زند ولی زن نه. صدا و لحنِ پیرزنِ نمایش عالی است. خوب کلافه می‌کند و می‌تواند تبدیل شود به لذتیِ ... دیدن ادامه ›› مالیخولیایی، تب‌آلود. خودِ پیرزن اما بلاتکلیف است. اول قرار بوده بار دراماتیک داشته باشد و قصه را پیش ببرد. وقتی با آن حال می‌آید توی خانه، دلهره‌ دستِ آدم می‌دهد اما کم کم سعی می‌کند بامزه باشد که نیست! قرار است، مثل یک عنصر مزاحم روایت، عامدانه در قصه وقفه بیندازد که می‌اندازد اما نه این است و نه آن. بلاتکلیف است. روانیِ پذیرایی را خاموش کرده‌اند....
بخشی از یادداشتم بر "بیگانه در خانه"
نمایش پرده دارد. آویزان است و فیلمی از یک زن و شوهر در خانه‌ی خودشان را نشان می‌دهد. با خودم می‌گویم مگر این یک تئاتر نیست؟ هست! روی زمین، پایینِ پرده، خانه را از بیرون و زن و شوهر را از پشت پنجره‌های پذیرایی و آشپزخانه می‌بینیم. (بیرونِ خانه هم یک محوطه‌ی بزرگِ خالی‌ است که حتما یک جا به کار می‌آید). صحنه فعلا دو نیم شده است؛ یک‌جور اسپلیت اسکرینِ افقی؛ بالا فیلم است، پایین تئاتر. این هم‌زمانیِ فیلم و تئاترِ یک اتفاق واحد، کارکردی دیگر به هر دو می‌دهد. بالا انگار یک رسانه‌ی خبری است و پایین، واقعیتِ خبر. بالا به واسطه‌ی دوربین، می‌شود رسانه؛ رسانه هم به واسطه‌ی ابزار؛ به واسطه‌ی قلم، دوربین، ضبط صوت. موقعِ تماشای بیگانه‌ در خانه، شاهد ماجرایی در رسانه/فیلم هستیم در حالی که واقعی‌ِ همان ماجرا را در پایین می‌بینیم. واقعیت، هر بار که پایین را نگاه می‌کنم، تکان‌دهنده است. گوشی‌ام می‌لرزد و یک صدای دنگ می‌دهد. بی‌خیال! نگاهش نمی‌کنم. یک چشمم به ....
بخشی از یادداشتم بر "بیگانه در خانه" - متن کامل در:
http://www.parrseh.com/بیگانه-در-خانه/
آن توالت فرنگی که گذاشته‌اند وسط صحنه، بدجوری توی چشم است. مرکز ثقل صحنه که آن را به دو سمت چپ و راست تقسیم کرده. قبل از شروع بعضی پرده‌ها، جای اشیای چپ و راست را با هم عوض می‌کنند که دلیلش را نمی‌فهمم و نمی‌توانم وسط تماشای اینهمه جنبه‌های طنز یک زندگی روزمره، جدی‌اش بگیرم. از جنبه‌های کمدی زندگی یکی هم این است که وقتی مشغول تماشای نمایشی طنز هستی، ناگهان هنرپیشه‌اش حسِ خیلی وقتهای تو را فریاد بزند و بقیه تماشاگران نمایش هم با صدای بلند بزنند زیر خنده! نمایشی که باز هم چیزهای آشنایی برایت دارد. از پیچیدگی‌های حس بویایی و جذابیت عجیبِ صرفا جسمانی - که می‌خواهی ولی نمی‌توانی جدی‌اش نگیری و نمی‌خواهی ولی می‌توانی باورش کنی - تا تن دادن به رابطه‌های خودآزارانه و آدم‌ها و موقعیت‌های اشتباهی (حتی آوا فیاض هم نزدیک بود قبل از نمایش به اشتباه جای خیلی بهتر و نزدیک‌تری نسبت به صحنه بهمان بدهد!) و جابه‌جایی رابطه ها که جدی و تلخ است و با این چیزها دیگر نمی‌توانی جابه‌جایی اشیای چپ و راست صحنه را جدی بگیری. می‌ماند خنده بلند تو و بقیه تماشاگران به آن جمله بهنام تشکر که از سر استیصال فریاد زد: "من روحمو به شیطان فروختم"
ولی من که خوشجالم اشتباهم زود فهمیدم :دی!... به هر حال مرسی اومدین
۰۵ بهمن ۱۳۹۲
منم خوشحالم که داشت اشتباه میشد
۰۵ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تا پارسال، پاییز همیشه برایم فصل نشاط‌‌ انگیزی بود. پاییز امسال هم مثل هر سال، از حدود ساعت پنج بعدازظهر هوا تاریک می‌شود و درست از همین ساعت به بعد است که شبِ من شروع شده. بر خلاف سالهای قبل دیگر عصر را احساس نمی‌کنم. انگار بی‌واسطه می‌رسم به شب. ناگهان روزم شب می‌شود. دیشب، حدود ساعت پنج، داخل کوچه‌ای ماشین را پارک کرده بودم و بی‌حرکت، نشسته بودم توی ماشین. برای اینکه تصویر روبه‌رویم واضح بماند، مجبور بودم هر از چندگاهی برف‌پاک‌کن را کار بیندازم. نم‌نمِ تندِ باران یعنی بارشِ سریعِ حجمِ کمِ قطرات باران. تصویر روبه‌رویم، انتهای بن‌بست کوچه‌ای بود در شمال تهران. از ماشین پیاده شدم. حالا دیگر نم‌نمِ تندِ باران را روی سر و صورت خودم هم احساس می‌کردم. صورتم را رو به آسمان گرفتم و لحظه‌ای دستها را از دو طرف باز کردم. هوا هم عالی بود. شروع کردم به دویدن. تند و جان‌دار، مثل یک دونده‌ی سرعت. با رسیدن به انتهای بن‌بست، از خودم غافلگیر شدم. خیلی زود رسیده بودم به آخرش. همین کار را دوباره تکرار کردم. چند بار با همان شدت و سرعت، زیر باران، سر تا ته آن کوچه را دویدم. حالا دوباره رسیده بودم به انتهای بن‌بستش. دستهایم را عمود کرده بودم روی نرده‌های پلکانی که از همان‌جا به طرف پایین سرازیر می‌شد و نفس‌نفس می‌زدم. این نفس‌نفس زدنِ تهش را خیلی دوست داشتم. هم‌زمان، شاید لبخندی روی لبانم و شاید بغضی توی گلویم بود. پاییز امسال بر خلاف سالهای قبل دیگر فقط برایم نشاط انگیز نیست. حس شومی دارد بعضی وقت‌ها.
به خانه که برگشتم، فهمیدم این بارانِ لذت‌بخش برای من، در واقع یک بارانِ اسیدی بوده. همان بارانی که برای اولین بار در پاییز امسال، سر حالم آورده بود.
المیرا فرشچیان، امیرحسام، امیر هوشنگ صدری و zs این را امتیاز داده‌اند
امسال براى من درخت ها عجیب تر از هر سال شدند. گاهى این حجم اندوه و بى تابى هاى زرد و نارنجى شان را تاب نمى آورم.
۲۳ آبان ۱۳۹۲
این نفس‌نفس زدنِ تهش را خیلی دوست داشتم.....
۰۱ آذر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سر سه میز جداگانه، سه گفتگو جریان داشت و ما تقریبا از میانه‌ وارد آنها می‌شدیم. نحوه ورودمان خیلی مهم بود و به نظرم این کار به خوبی انجام شد. ناگهان وارد گفتگویی می‌شدیم که قبل از ما شروع شده بود. موقعیت جالبی که به تدریج پی می‌بردیم موضوع اصلی چیست. گفتگوها در هم تنیده شده و هر گفتگو به چند قطعه تقسیم شده بود. نقطه مشترک در هر سه‌ی این گفتگوها بروز یک غافلگیری بود که البته زمان وقوعش در هرکدام متفاوت و روند غافلگیری‌ در مجموع، شیب کند شونده‌ای داشت. مثلا در گفتگوی اول (اولین گفتگویی که نمایش با آن شروع شد: بین آن دو پسر جوان) در همان انتهای اولین قطعه، ما هم مثل "نوید محمدزاده" با طنزی که جای خود را به یک موقعیت بغرنج داده بود، غافلگیر شدیم. یعنی با فهمیدن جدی بودن قضیه قاچاق و حجم وحشتناک آن به اندازه‌ی یک خاور! این غافلگیری در گفتگوی دوم، کمتر و سرِ میز "هومن سیدی" کمرنگ‌تر شد. به نظرم سرِ هر میز و در طول یک موقعیت داستانی پیوسته، از مضمون متفاوتی پرده‌برداری می‌شد: پوچ بودن یک رفاقت و مفهوم انتقام روی میزِ برادرِ فرد اعدام شده و دوستش، تلخی یک رابطه و مفهوم اعتماد، روی میزِ زن و شوهر و سرانجام تغییر موقعیت‌ دو نفر نسبت به هم و مفهوم وفاداری در سرِ میز دختر شیرازی و رفیقِ نامزدش.
در مجموع خوب بود. از همه بازی‌ها کم و بیش تعریف شده و من هم موافقم که یکی از مهم‌ترین نقاط قوت کار، بازیهاست به خصوص "مهدی صباغی" که به نظرم واقعا فوق‌العاده بود.
آخرین لحظات نمایش هم را دوست داشتم. چند تک تصویر که همراه با موسیقی، در یکدیگر فید می‌شدند و موسیقی‌ای که پس از یک وقفه‌ی کوتاه دوباره شروع به نواختن کرد و حتی هنگام خروج ما تماشاگران هم ادامه پیدا کرد و چه تناسب عجیبی داشت شعرش با بیرون رفتن ما.
تاکید بر اجرای خلاقانه، چیزی بود که در بیشتر نظرات تیوال این نمایش دیدم و همین کافی بود تا کنجکاو دیدنش شوم. قبلا خلاصه داستانش را خوانده بودم و اصلا جذبم نکرده بود. به نظرم تکراری می‌آمد. حالا که نمایش را دیده‌ام، باز هم به نظرم داستان تکراری‌ست. اما در همین داستان تکراری، موقعیت‌های جذابی شکل گرفته بود. اجرای خیلی سختی هم داشت که به نظرم هر دو بازیگر به خوبی از عهده‌اش برآمده بودند. در طول اجرا فکر می‌کردم که خلاقیت حتما به فرم اجرا و ایده‌ی کارگردان یعنی پارسا پیروزفر برمی‌گردد. منظورم اجرای این نمایش تنها با دو بازیگر است که فوق‌‌العاده بود و همخوانی عجیبی هم با مضمون نمایش داشت. چون به گمان من این نمایش قابلیت اجرا به صورت معمول را هم داشته که البته در این صورت خیلی از نکات مثبت فعلی‌اش را از دست می‌داد.
بعدا و پس از کمی جستجو فهمیدم که این ایده در اصل در نمایشنامه بوده. در واقع خلاقیت در دل نمایشنامه وجود داشته. همینطور استفاده از تصاویر پس‌زمینه که عکسهای مربوط به اجرای سایر کشورها را که می‌دیدم، انگار کیفیت بهتری هم داشتند. با دیدن تصاویر اجراهای دیگر، به نظرم رسید که پارسا پیروزفر هم قبلا همان اجرایی که من داشتم عکسهایش را تماشا می‌کردم، دیده و از آن ایده گرفته. قصد مقایسه ندارم و انگیزه‌ی جستجویم هم ذوق‌زدگی بود از کارگردانی "سنگ در جیبهایش" و این کنجکاوی که چه میزان از ایده‌ها متعلق به اجرای ایرانی نمایش بوده است. الان احساس می‌کنم پارسا پیروزفر به بهترین شکل از عهده‌ی کارگردانی و اجرای نمایشنامه بر آمده. همچنین از اجرای مجدد برخی ایده‌هایی که شاید پیش‌تر اجرا شده‌ باشند.
" تو که ارگانشو نداری، عاشق زن زمینی شدنت چی بود؟"
اول از همه اسمش جذبم کرد. تصوری در ذهنم شکل داد از نمایشی یک سَره شامل صحبت‌های آدمی که به تدریج اختیارش را از دست می‌دهد و همه ذهنیت، گذشته، وسوسه‌ها و نگرانی‌هایش را بیرون می‌ریزد. به تدریج می‌زند به سیم آخر. "اعترافات غیر ارگانیک" با این اسم همچنان به نظرم جذابش، با تصوراتم متفاوت بود. اما ویژگی‌های جالبی داشت. متن بد نبود و هرچه نمایش پیش می‌رفت پتانسیل‌های جذابی رو می‌کرد. این سخنرانی نمایشی دارای دو وقفه ساختاری بود که اولی حکم نقطه عطفی را داشت. البته به نظرم می‌شد برای اجرای این لحظه فکر بهتری کرد تا تاثیرگذار باشد. درجاهایی از نمایش داشتم سر ذوق می‌آمدم و ایده‌ی مونولوگ نهایی (هملت) هم خوب بود اما در مجموع، به نظرم اثر موفقی نبود. در حد ایده باقی ماند و خیلی شتابزده تمام شد.
تکرار جمله "شماها ببینید" را دوست داشتم. و آن جایی که سخنران در حالت ایستاده سعی داشت دهانش را جلوی میکروفن بگیرد و به صحبتش ادامه دهد هم جالب بود.
در اجرایی که من دیدم به دلیل مشکل فنی، تصویرهای روی پرده‌ی نمایش پشت سر بازیگر پخش نمی‌شد و متاسفانه نمی‌دانم پخش این تصاویر در طول نمایش، چه تغییری در حال و هوای اثر ایجاد می‌کرد.
نمایش تمام شد و آن تصور اولیه‌ام جذابیت خودش را حفظ کرده. همچنان
" تو که ارگانشو نداری، عاشق زن زمینی شدنت چی بود؟"
اول از همه اسمش جذبم کرد. تصوری در ذهنم شکل داد از نمایشی یک سَره شامل صحبت‌های آدمی که به تدریج اختیارش را از دست می‌دهد و همه ذهنیت، گذشته، وسوسه‌ها و نگرانی‌هایش را بیرون می‌ریزد. به تدریج می‌زند به سیم آخر. "اعترافات غیر ارگانیک" با این اسم همچنان به نظرم جذابش، با تصوراتم متفاوت بود. اما ویژگی‌های جالبی داشت. متن بد نبود و هرچه نمایش پیش می‌رفت پتانسیل‌های جذابی رو می‌کرد. این سخنرانی نمایشی دارای دو وقفه ساختاری بود که اولی حکم نقطه عطفی را داشت. البته به نظرم می‌شد برای اجرای این لحظه فکر بهتری کرد تا تاثیرگذار باشد. درجاهایی از نمایش داشتم سر ذوق می‌آمدم و ایده‌ی مونولوگ نهایی (هملت) هم خوب بود اما در مجموع، به نظرم اثر موفقی نبود. در حد ایده باقی ماند و خیلی شتابزده تمام شد.
تکرار جمله "شماها ببینید" را دوست داشتم. و آن جایی که سخنران در حالت ایستاده سعی داشت دهانش را جلوی میکروفن بگیرد و به صحبتش ادامه دهد هم جالب بود.
در اجرایی که من دیدم به دلیل مشکل فنی، تصویرهای روی پرده‌ی نمایش پشت سر بازیگر پخش نمی‌شد و متاسفانه نمی‌دانم پخش این تصاویر در طول نمایش، چه تغییری در حال و هوای اثر ایجاد می‌کرد.
نمایش تمام شد و آن تصور اولیه‌ام جذابیت خودش را حفظ کرده. همچنان
بیتا نجاتی، بهرنگ و رسول حسینی این را خواندند
تینا این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"خطهای موازی، ساختار نمی‌سازند . . . ساختار هرز می‌رود . . . . در سیندرلا"

"سیندرلا" با وجود بعضی دیالوگ‌های هوشمندانه و جالبش، اثری معیوب بود که انگار ساختار نداشت.

نکته: اگر دیالو‌گ‌های نمایش را نقطه‌ی قوت آن بدانیم، همین نقطه‌ی قوت هم در پرده آخر، خودش را نقض می‌کند. از دست می‌رود. همه آنچه که تا پیش از آن با ایهام برگزار شده بود را بر باد می‌دهد.
اگه خط‌های موازی با هم بازی کنند، چه؟ باز هم ساختار نمی‌سازند؟
۲۴ شهریور ۱۳۹۲
نه اگر شلخته‌وار بازی کنند. وقتی قانع‌مان نمی‌کنند به بازی کردن.
۰۴ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"خطهای موازی، ساختار نمی‌سازند . . . ساختار هرز می‌رود . . . . در سیندرلا"

"سیندرلا" با وجود بعضی دیالوگ‌های هوشمندانه و جالبش، اثری معیوب بود که انگار ساختار نداشت.

نکته: اگر دیالو‌گ‌های نمایش را نقطه‌ی قوت آن بدانیم، همین نقطه‌ی قوت هم در پرده آخر، خودش را نقض می‌کند. از دست می‌رود. همه آنچه که تا پیش از آن با ایهام برگزار شده بود را بر باد می‌دهد.
بهنام دارابی و بیتا نجاتی این را خواندند
hoda sarraf این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
" مردی که باهاش بودم، از اون مردهایی بود که با دوست دخترهاشون ازدواج نمی‌کنن. ترجیح می‌دن با دوست دختر یه نفر دیگه ازدواج کنن!"
پی گرفتن حال و هوای عجیب این روزهایم و رفتن به تماشای "لاموزیکا" .... نمایش تقریبا متوسطی بود. البته متن اصلی را نخوانده‌ام و متاسفانه دیدن نمایش، اشتیاقم برای خواندن متن اصلی را تا حدود زیادی کمرنگ کرد. از صحنه‌هایی که به نظرم خوب شده بود: . . . جایی که مرد از دیدن تصادفی زن در نزدیکی دفتر کار جدیدش می‌گفت و تعقیب کردن او . . . همینطور قبل‌تر، جایی که زن از آمدنش به هتل می‌گفت به این امید که مرد را دوباره ببیند و بعد، رفتن با آن مرد غریبه و سه شب به قول خودش مبهمی که با او گذرانده بود . . . و آنجا که زن به مرد می‌گفت: "زنگ زدم به محل کارت گفتن نیمده. سه روزه سرکار نیمده" و آن تغییر حالت ناگهانی زن که با بغض خودخواهانه‌ی یک عاشق از معشوق سابقش پرسید: "کجا بودی؟" .... نمایش تمام شد و حس عجیب و مبهم این روزها همچنان ادامه دارد.
امشب دیدمش ..... "آغاز"، خوب بود و جای تبریک دارد. نکته‌ای که در اواسط کار به ذهنم رسید این بود که شاید می‌شد المان‌هایی از هر اپیزود را به عنوان نقاط اتصال در نظر گرفت. طوری که انگار اپیزودها در هم دیزالو می‌شوند. شاید با این کار، تغییر اپیزودها نرم‌تر و سیال‌تر انجام می‌شد. چیزی که این ایده را به ذهنم رساند ادامه پیدا کردن صدای چرخیدن سکه در آن اپیزود شیر یا خط بود. اینکه مثلا در این مورد خاص، اپیزود بعدی هم می‌توانست با پرتاب سکه از سوی یکی از شخصیت‌های آن اپیزود آغاز شود. البته برای پی بردن به اینکه همه اپیزودها چقدر این قابلیت را دارد، باید کار را دوباره ببینم اما فکر می‌کنم این کار قابل انجام بود و بدین ترتیب اثر انسجام بیشتری، در عین حفظ استقلال هر اپیزود، پیدا می‌کرد. کاری که بعضی موتیف‌ها مثل "سیب" یا "چهارپایه" به خوبی انجام می‌داد. بیشتر اپیزودها خوب بودند ولی به نظر من آن اپیزودی که با جمله‌ای شبیه "یادش نبود شنا بلد نیست" تمام می‌شد، از بقیه ضعیف‌تر بود و شاید ضعیف‌ترین‌شان. هم در شکل اجرا و قرارگیری بازیگران و هم خود متن که برای رسیدن به این پایان شوک‌آور، انگار خیلی کم داشت. بر خلاف اپیزود "قسم به خون" که کوتاه اما کافی بود و کوبندگی پایانش حفظ می‌شد. یا اپیزودی که با هفت‌تیر کشی زن تمام می‌شد (فکر کنم اپیزود سوم) با آن ایده‌ی فوق‌العاده‌ی آغازینش.
استفاده از چراغ قوه عالی بود ولی باز به نظرم پرده سفید پس‌زمینه، ظرفیت‌های بیشتری داشت. بی‌آنکه بخواهم و بتوانم قضاوت کنم اما احساس می‌کنم کار در مجموع کمی دچار عجله شده بود. بازیها را هم دوست داشتم و دوباره می‌گویم این آغاز، جای تبریک دارد.
بیتا نجاتی (tina2677)
از ایده تون در خصوص استفاده از اشیائ یک اپیزود در آغاز اپیزود دیگر لذت بردم.گمان کنم کارگردان نازنین هم خوششان بیاید.
۳۰ مرداد ۱۳۹۲
ممنون و امیدوارم. راستی حالت نگاه و بیان بازیگر زن در اپیزود اول خیلی خوب و دقیقا متناسب بود با آن نقش خاص که به این راحتی از یادم نمی‌رود. و اینکه بازیگران نمایش، چه ساده و در ظاهر چه راحت، شخصیت‌های متفاوتی را خلق کرده بودند.
۳۱ مرداد ۱۳۹۲
بیتا نجاتی (tina2677)
من هم از نقش آفرینی هر سه بازیگر لذت بردم بخصوص آقای سامان فرشیدنیا.برای هرسه شون آرزوی موفقیت می کنم.
۳۱ مرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید