" مردی که باهاش بودم، از اون مردهایی بود که با دوست دخترهاشون ازدواج نمیکنن. ترجیح میدن با دوست دختر یه نفر دیگه ازدواج کنن!"
پی گرفتن حال و هوای عجیب این روزهایم و رفتن به تماشای "لاموزیکا" .... نمایش تقریبا متوسطی بود. البته متن اصلی را نخواندهام و متاسفانه دیدن نمایش، اشتیاقم برای خواندن متن اصلی را تا حدود زیادی کمرنگ کرد. از صحنههایی که به نظرم خوب شده بود: . . . جایی که مرد از دیدن تصادفی زن در نزدیکی دفتر کار جدیدش میگفت و تعقیب کردن او . . . همینطور قبلتر، جایی که زن از آمدنش به هتل میگفت به این امید که مرد را دوباره ببیند و بعد، رفتن با آن مرد غریبه و سه شب به قول خودش مبهمی که با او گذرانده بود . . . و آنجا که زن به مرد میگفت: "زنگ زدم به محل کارت گفتن نیمده. سه روزه سرکار نیمده" و آن تغییر حالت ناگهانی زن که با بغض خودخواهانهی یک عاشق از معشوق سابقش پرسید: "کجا بودی؟" .... نمایش تمام شد و حس عجیب و مبهم این روزها همچنان ادامه دارد.