آن توالت فرنگی که گذاشتهاند وسط صحنه، بدجوری توی چشم است. مرکز ثقل صحنه که آن را به دو سمت چپ و راست تقسیم کرده. قبل از شروع بعضی پردهها، جای اشیای چپ و راست را با هم عوض میکنند که دلیلش را نمیفهمم و نمیتوانم وسط تماشای اینهمه جنبههای طنز یک زندگی روزمره، جدیاش بگیرم. از جنبههای کمدی زندگی یکی هم این است که وقتی مشغول تماشای نمایشی طنز هستی، ناگهان هنرپیشهاش حسِ خیلی وقتهای تو را فریاد بزند و بقیه تماشاگران نمایش هم با صدای بلند بزنند زیر خنده! نمایشی که باز هم چیزهای آشنایی برایت دارد. از پیچیدگیهای حس بویایی و جذابیت عجیبِ صرفا جسمانی - که میخواهی ولی نمیتوانی جدیاش نگیری و نمیخواهی ولی میتوانی باورش کنی - تا تن دادن به رابطههای خودآزارانه و آدمها و موقعیتهای اشتباهی (حتی آوا فیاض هم نزدیک بود قبل از نمایش به اشتباه جای خیلی بهتر و نزدیکتری نسبت به صحنه بهمان بدهد!) و جابهجایی رابطه ها که جدی و تلخ است و با این چیزها دیگر نمیتوانی جابهجایی اشیای چپ و راست صحنه را جدی بگیری. میماند خنده بلند تو و بقیه تماشاگران به آن جمله بهنام تشکر که از سر استیصال فریاد زد: "من روحمو به شیطان فروختم"