فکر نمیکردم که دیگر حس چشایی ام نیز، یادآور تو باشد.
به یاد می آورم دستانم و دستانت را که با هم معاشرتها داشتند. این حس چنان بر احوالم نهادینه شد که با یادآوری اش دستانم گُر میگیرند.این حس لامسه است که تو را به یادم می آورد. زمانی که پشت فرمان ماشینی مینشینم که تونیز روزگاری نشسته بودی، وقتی کمربند ایمنی را میبندم عطر تو را میشنوم که همچنان هست و این حس بویایی است که یاد آور توست.
لحظه ای که از جایی عبورمیکنم که کمی قبل تر با هم گذشته بودیم، هر صحنه ای که میبینم گویای این است که زمانی با تو دیده بودمشان و این حس بینایی است که درگیر بودنت شده است.
زمانی که درماشینم ضبط را کاملا" عامدانه روشن نمیکنم تا مبادا همان آهنگ خاص که باهم زمزمه اش میکردیم پخش شود، به صورت غیر منتظره ماشینی کنار ماشینم می ایستد و با صدای بلند و شیشه های پایین همان آهنگ را گوش میکند که من نیز باید بشنوم و این حس شنوایی است که ملودی ای از بودن تو را به گوشم
... دیدن ادامه ››
میرساند.
تنها حسی که تقریبا" مطمئن بودم نمیتواند یادآور تو باشد حس چشایی ام بود ولی ...
چندی پیش وقتی در محل کار سخت مشغول کار بودم و گمانم این بود که فارغ از هرگونه فکر و خیال تو هستم، یکی از همکارانم با بسته شکلاتی که در دست داشت به سمت ما آمد و مشغول به تعارف کردن شکلات ها شد که من نیز یک شکلات بر داشتم . بی توجه به نوع شکلات، زرورق اش را باز کردم و به همراه لبخندی که روی لب داشتم و از همکارم تشکر میکردم، شکلات را در دهانم گذاشتم. به یکباره یادت یورش وار بر سرم خراب میشود.
آن شکلات تلخ بود. بسیار تلخ و تو که عاشق شکلات تلخ بودی.