در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال نگین صادقی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 20:08:42
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
سالیانی بود که به شهر مردگان نرفته بودم.
شهری حبس شده، خاکستری و غباردآلود در جنوب تهران.
تنها چند نشانه را از شهر به یاد داشتم. یکی آنکه همیشه باید فاصله ی زیادی را برای رسیدن بهش میپیمودم، دوم آنکه ایستادن بچه های گل فروش پشت سطل های رنگی که با فاصله از هم ایستاده بودند به من یادآور میشد که نزدیک هستم.
داخل این سطل ها گلهای گلایل، داوودی و هر گل سفید ی که قابل فروش بود قرار داشت.
سال ها میگذشت که دلم هوای این شهر کبود را نکرده بود.

در یکی از روزهای پایانی تابستان که خنکای مهر را میشد حس کرد، عجیب دلم هوای این شهر را کرد و من این درخواست را بی جواب نگذاشتم چرا که کمی بعدتر در جاده بودم.

ازحال دل من عجیب تر زمانی شد که به نزدیکیهایش رسیدم.بطور ناخودآگاه در مسیر به دنبال نشانه ها میگشتم. نشانه هایی که به یادم ... دیدن ادامه ›› مانده بود، کم کم شروع به خود نمایی کرد.
بچه های گل فروش بودند،
سطل های لب پر رنگی هم قرار داشتند ولی متفاوت تر از قبل.
این تفاوت در رنگ و جنس گلها بود که مرا بسیار شگفتزده کرد.
چیزی که اینبار دیدم دسته های بزرگ گل رز قرمزدر کنار جاده خاکی بود
این حجم از گل رز را در ایام و روزهای خاصی میشد توقع داشت، مثلا برای دکور کردن ماشین عروس یا در روزهای ولن تاین و یا حتی در گوشه ای از چهار راه میشد دیدشان ولی این بار در یکی از روزهای وسط هفته تابستان و آن هم در کنار جاده ای خاکی ، دیدار این حجم گل رز قرمز را دور از ذهن میکرد.
البته این نکته را هم بگویم که این گل ها در همان ایام خاص، به همراه ماشین های لوکس و موزیک های بلند و یا صدای نیمه ممتد بوق ماشن ها ی پشت چهار راه ها بودند، ولی اینجا، محیطی که اطراف این دسته های گل رز قرمز تشکیل شده بود، غیر از آنها بود و تنها موسیقی قابل شنیدن، صدای زوزه باد بود.

بعد از دیدن این حجم از گل های رز قرمز در این جاده، عجیب افسوس خوردم. به این فکر میکردم که چرا برای دادن این گل های رز به یکدیگر دنبال بهانهاای میگردیم؟!
بهانه میخواهیم که چه شود؟ چه دلیلی از این بالاتر که با هدیه دادن یک شاخه گل رز قرمز به یکدیگر، ابدیتی بسازیم از بودن هایمان .
ولی حال ...
دریغ از شائبه تکرارشونده حضورمان برای دیر رسیدن.

۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
منتظر عاقد بودند.
کنار مردی نشسته بود که 6 ماه با او معاشرت کرده بود.
حرف هایی که بین میهمانها زده میشد به گوشش میرسید.
عمه اش به عروسش میگفت:" خدا شانس بده.
در هیچ مراسمی شرکت نمیکرد ماشالا خوب مهمون براش امده"
از آنجایی که زندگی شخصی اش را معمولا" در سکوت میگذراند، به کوچکترین صدا حساس شده بود و این دیالوگها را میشنید.
گرمای نگاه مردی که کنارش نشسته بود را احساس می کرد. اندکی سرش را به سمت مرد کج کرد و با اطمینان از انتخابش به اولبخندی زد.
در این فکرها بود که مادر بزرگش عطسه کرد . مادربزرگ دهانش را پاک کرد .و گفت:" چیزی نیست مادرجان؛ یکم مریض احوال بودم. شما به کارتون ... دیدن ادامه ›› برسید."
مادر شوهرش لب گزید. اضطراب در نگاهش جاری شد.
خیلی سریع در گوش دختر بزرگترش چیزی گفت. بعد از آن، دختر به سمت دایی بزرگ عروس رفت و خیلی آرام با او صحبت کرد.
بعد از عطسه مادر بزرگ بچه هایی که کنار سفره عقد نشسته بودند، اول نگاهی به یکدیگر و بعد نگاهی به عروس انداختند.
بعد از آن دید مادر بزرگ را از اتاق عقد بیرون بردند.
زندایی عروس که به خواهرش صحبت میکرد،چنین میگفت:"آره والا خوب کردند بردنش بیرون. حالا اگه وسطه خطبه عقد عطسه میکرد، میخواستند چی کار کنند؟ اصلا" فکر این دختر و نمیکنند که با این کارهاشون نحسی میارن تو زندگیش"
خواهر کوچکتر داماد که لپ هایش سرخ شده بود، دست در دست دختر خاله همسن و سال خودش پیش آنها آمدند و گفت:" داداش خسته نباشید،
عروس با لبخندی که بر لب داشت از او تشکر کرد و در جواب آن دو، داماد گفت:" ایشالا عروسی شما دو تا وروجک"
قند توی دلشون آب شد. دوتایی با هم گفتند :"ایشالا" و خندیدند. عروس و داماد هم از خنده آنها خندیدند. دختر ها داشتند می رفتند که خواهر داماد دست دختر خاله اش را ول کرد و دوباره برگشت. به آنها نزدیک تر شد.
با ذوق و شوقی که داشت به برادرش گفت:" راستی داداش با اجازه تون انگشتری که میگفتی همیشه برات بد آورده و شکون نداره را از روی میز اتاقتون برداشتم انداختم تو جوب سر کوچه؛ تا ایشالا شما خوشبخت بشید."
داماد خواهرش را بقل کرد قربون صدقه اش رفت.
ولی لبخندی که روی لب عروس بود به یکباره ماسید.
با خودش تکرار میکرد:" شکون نداره ؟!"
بخاطر کوچک بودن اتاق و کثرت آدمها هرم گرما را میشد حس کرد ولی شنیدن این حرف مثل سطل آب یخی بود که بر سرش ریخته شده باشد.
کمتر از چند دقیقه تمام صحبت هایشان و قرارهایی که با هم گذاشته بودند، از جلوی چشمانش گذشت.
عاقد امده بود.
اشاره های مادرش را دید که به خواهرش میفهماند تا دختر عمو بزرگه را از پشت سر آنها دور کند. چون تازه طلاق گرفنه بود. یا اصراری که خواهرش داشت تا تنها زن های موفق در زندگیشان را صدا کند تا پارچه ی بالای سر آنها را بگیرند. یک نفر را هم مسئول کرد تا نخ و سوزنی در دستش بگیرد و شروع کند دوختن پارچه ی بالای سرآنها.
دیگر این حرفها برایش مسئله نبود.
با حرفی که شنیده بود گیج شده بود.
باورش نمیشد که با چنین مردی میخواهد زندگی کند که خوشبختی را در گرو یک انگشتر میداند.
کل اتاق دور سرش میچرخید.
تردید به جانش افتاده بود.
با آن حرف، سقف آینده ای که با او در ذهنش ساخته بود فرو ریخت.
داماد که از توی آینه متوجه تغییر حالش شده بود ، با نگاه جویای احوالش شد.
او در جواب نگاه داماد تنها مسیر نگاهش را عوض کرد.
عاقد شروع به خواندن صیغه کرد. رسید به آن قسمت که بخواهد بپرسد آیا وکیلم؟حواسش بود که دختر خاله اش صدایش را صاف کرد تا برای گفتن جمله "عروس رفته گل بچینه" آماده باشد که قبل از او سر اولین باری که عاقد پرسید وکیلم؟
مادرشوهرش عطسه کرد.
خیلی زیبا بود .مرسی
۱۵ اسفند ۱۳۹۵
چه عطسه به موقعی
:)
۲۸ اسفند ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام, ساعت 1:35 نیمه شب است.
امروز ساختمان پلاسکو آتش گرفت. یادت هست که چندی پیش با او رفته بودیم پلاسکو, چون میخواستیم ماهی بخریم.
آتش از طبقه 11 شروع شد. برای تنگ ماهی شن هم خریدیم.
آتش همینطور طبقات را طی میکرد تا اینکه رسید به طبقه 4. ماهی من آبی - صورتی بود و ماهی او قرمز با چشمان سیاه.
مردم جمع شده بودند, راه بندان شده بود. من گفتم که صورتی صداش میکنم و او گفت بهش میگم چشمون سیاه.
خبرهای پلاسکو را از تلگرام دنبال میکردم. مردمی که جمع شده بودند تنها با موبایلهای در دستانشان فیلم و عکس میگرفتند.
من با او دعوایم شد.راه را برای حرکت آمبولانسها بسته بودند.
و بعدتر در همان روزی که ازهم جدا شدیم اول ماهی او مرد و ماهی من سه روز بعدترش.
اخبار را که دنبال کردم فهمیدم ساختمان پلاسکو ریخت
و هیچش نماند جز خاطرات.
سید حامد حسینیان، نگین صادقی و زهره عمران این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"هوالفتاح"

تقدیم به اویی که دیگر تو نیست.

واقعا نمیدانم که چه تصمیمی را خواهم گرفت.
باید بنویسم و دو دو تاچارتا کنم.
نه!
سوداگرانه نباید بروم جلو.نقاط مثبت و منفی اش را مینویسم .

زاویه دیدش به زندگی بسیار خوب و جالب است ولی جامع نیست.

بسیار مهربان است ... دیدن ادامه ›› . حواسش به همه چیز هست الا به نزدیکترینش.حواسش به دور ترها هست چون دورند و آنی که نزدیک است را سانسور میکند البته بعید میدانم عامدانه باشد.

موسیقی را با صدای ملایم گوش میکند و با صدای بوق ماشین اذیت میشود و با راننده آن برخورد میکند .
آستانه تحملش بسیار پایین است و این را نمیداند که کوچکترین پرخاش و بحث برای من مثل شلیک تیر ژ-3 است .این تیر به صورت دورانی بعد از اثابت با هدف دامنه ی اثر گذاریش بیشتر میشود و به همچون رفتار اوست در آن شرایط با روح و روان من که متلاشی میشود و ویران.

دوست دارد که خیلی پول دار شود.تلاش هم برایش میکند ولی اهل این ریسک نیست که با اعتماد به تلاش و پشتکار خودش بتواند پروژه ای را بردارد و به سرانجام برساند.

از دروغ بیزار است ولی بعضی وقت ها الکی حرف هایی زده که برای من مشخص شده اما خودش نمیداند که فهمیدم و حواسم هست.

من اعتماد به نفسم را با او از دست دادم هر چند که به روی خودم نمی آوردم که چنین شدم ولی چنان بود.

وقتهایی که با هم بودیم خیلی خوب بود و از بودنش خوشحال بودم ولی به محض اینکه از هم جدا میشدیم , برخوردهایش به گونه ای بود که حس میکردم یک یار عاریه ای دارم که متعلق به من نیست.همیشه نگران بودم که از دستش ندهم.

وقتی به دیگری توجه میکرد, بقلش میکرد و ... ویران میشدم . در چشمانم جذر و مد که هیچ سونامی برپا میشد.
منی که سالیان سال فکر میکردم دیگر از هیچ نمیترسم. سوسک, تاریکی, مارمولک و ...
گاهی اوقات ازاو میترسیدم.
زمانهایی که میخواهم چیزی بگویم یا تعریف کنم یا نقدی کنم بر رفتارهایی که داریم, میترسم و سکوت میکنم. از حرفهایم میترسم که نکند ناراحتتش کند و ناآروم.
البته همه ی این ترسها برمیگردد به حرفی که در اولین دیدار جدی به من گفته بود (که چقدر شیرین بود).در آن شب زمانی که قرار گذاشتیم تا بیشتر همدیگررا بشناسیم, او به من گفت که :

"حق نداری ,
حق نداری که ناراحت باشی
و من به محض اینکه متوجه بشم مسبب ناراحتی تو بودم
میروم."

میروم؟ کجا میروی؟ چرا علت را ریشه یابی نکنیم؟ شاید ناراحتی من بی منطق بوده؟
و از آن پس شد که من از ترس رفتن او هیچ نگفتم.

حال میبینم که تصور نبود او بزرگترین ترس دنیاست که توان مقابله با آن را ندارم و از تصورش سنکوب خواهم کرد.

میمیرم .

بسیار خسته ام.

در نهایت به این نتیجه رسیدم که اگر رابطه را با هدف باهم بودن برای همیشه ادامه ندهیم بهتر است و منطقی چرا که دیگر توان خاطره ساختنم نیست.
از هر ۱۰۰ تا رابطه ۹۵ تایش بیشتر شوخی است تا جدی
میدانید چرا؟
چون دیگرخواهی با خودخواهی جور در نیامده و نخواهد آمد
کسی که واقعا کسی را بخواهد مجبور میشود آرام آرام خودش را به نفع محبوبش کنار بزند
کسی که خودش را بخاطر دیگری کنار میزند عاشق است
از اینجاست که عاشق کم و کمیاب است
و از اینجاست که چهره عاشق زیباست
و در یادها ... دیدن ادامه ›› میماند
عاشق جذاب و خواستنی است چون هیچوقت خوشایندهای خودش را بر چیزی که برای محبوبش بهتر است ترجیح نمیدهد
بِشُم، واشُم، از این جمله به در شُم / بِرُم از چین و ماچین دورتر شُم
بپُرسُم از حبیبُم از ره دور / «اگه دوری خوشه، مُ دورتر شُم!»
۰۶ دی ۱۳۹۵
به مرجانه /
لطف دارید. شعر که از باباطاهر باید باشد، نگاشته هم یک دردل محقر!
ممنون.
۰۸ دی ۱۳۹۵
به بیدار مرادی /
فهیم خودتان هستید گرامی! لطف دارید.
بازار لاف عشق هم بدجور گرمه
ممنون
۰۸ دی ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چندی پیش به من گفتی که در رابطه مورچه وار حرکت میکنی و من نیز گفتمت که در به بلوغ رساندن رابطه بسیار عجولم .
بعد از شروع رابطه با ایقان و ایمانی که داشتم, حس میکردم که درست ترین تصمیم در این است که با تمام وجود و با بالاترین سرعتی که امکانش هست در جهت رشد دادن رابطه عاطفی قدم بردارم.
قدم بردارم؟!
نه , بدوم
اعتماد کردم و گمانم بر این بود که گذر زمان همه چیز را درست خواهد کرد و او نیز در رابطه سریعتر خواهد شد. با هم معاشرتها کردیم. خاطره ها ساختیم. ولی افسوس که بعد از گذشت سالها زندگی در کنار هم , دیگر توان خاطره ساختنم نبود و در حال حاضر میبینم که رابطه را به تنهایی چنان رشد داده ام که الآن من عاقله ای هستم که احساس درد در استخوانهایم دارم و در مقابلم کودکی را وجود دارد که به تازگی چهار دست و پا راه میرود.
چه ... دیدن ادامه ›› باید کرد؟
در این نقطه ای که هستم باید تغییر دهم . تغییرچنین باید که یا رویه را عوض کنم و یا اینکه نقطه پایان رابطه را بگذارم. چرا که اگر تصمیمی بر تغییر نباشد, اندکی دیگر در کنار هم از نظر بلوغ عاطفی دو موجود ناموزون خواهیم بود.
یک سالمند در کنار نوجوانی که صدایش به تازگی دورگه شده است.
خیلی عمیق بود ، شاد باشید انشالله
۲۴ مهر ۱۳۹۵
عالی
بالاخره یه داستان نویس دیگه هم به جمع داستان نویسان تیوال اضافه شد
ممنون از نوشتتون
۳۰ مهر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

ای کاش چشمانت میشنید صدایم را
ای کاش دلت میدید نگاهم را
ای کاش دستانت میگفت کلامم را
ای کاش, ای کاش و ای کاش
تمام ای کاش ها شدنی بود
اگر و تنها اگر...
زمانی میبود که میوه هایش ، رسیده بود
اسراف
در روزگاری که بچه بودیم بزرگترها یادآورمان میشدند که غذایت را تا آخر باید بخوری وغذا در ظرفت نباید بماند. اگر در ظرفت بماند حیف میشود و اسراف.
نوجوان که شدیم این تذکر همچنان همراهمان بود.مثلا" وقتی میخواستیم لباس جدیدی بخریم یا کیف و کفش نو، میگفتند که مگر نداشتی و ؟ اضافه بخرید حیف میشود و اسراف.
کودکی و نوجوانی را گذراندیم و جوان شدیم. در این برهه دیگر غذا، لباس جدید ، کیف و کفش اضافی دغدغه ما نبود و نمیخواستیم. دیگر در مورد اسراف کردن برای بزرگترهای ما که فکر میکردن از اسراف کردن رسته شده ایم حرفی نبود تا بخواهند به ما یادآورشوند که اگر چنین و چنان کنیم حیف میشود و اسراف . بسیار خوب بود که در کودکی اسراف کردن را با نمونه های موردی برایمان شرح و بسط دادند. در آن دوران یاد گرفتم که غذا در ظرفم نباید بماند و یا اگر لباس دارم زیادترش را خریداری نکنم ولی...
چیزی که تا وقتی خودم تجربه اش نکردم و نفهمیدم، این بود که امکان اسراف کردن در چیزهای دیگر که اصلا فکرش را هم نداشتم نیز وجود دارد و آن چیز محبت و عشق بود.در محبت کردن و عشق ورزیدن هم ... دیدن ادامه ›› اسراف داریم.
اسراف محبت و عشق ورزی زمانی اتفاق میافتد که درست تشخیص ندهی کی، کجا و چگونه باید این گوهر وجودی ات را روانه کنی.
گاهی اوقات ظرفی که قرار است احساساتت را به سمت آن جاری کنی، چنان پر است که تمام عشق تو سر ریز میشود و هیچش در ظرف نمیماند و حیف میشود و اسراف.
همانطور که از کودکی ترها به ما گفنه اند اصراف هیچ چیز جایز نیست در حال حاضر که از آن سن و سال رستم باید بگویم که حتی در مورد مهر، محبت و عشق که به سرچشمه ی لایتناهی وصل است و از مقدس ترین و خالصترین ها یی هستند که هیچ پایانی ندارد نیز باید احتیاط کنیم که حیف نشود و اصراف.
این مهم و اساسی است که این گوهر را کی ،کجا و چگونه روانه میکنی چرا که اگر حواست نباشد این نیز حیف میشود و اصراف.

برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

یک لحظه از بودنت را زندانی میکنم

حس عاشق بودن را با آن تجربه میکنم

یاس کودکی ام را با یادش میکارم و

یقین دارم توان بزرگ کردن اش را به تنهایی ندارم
فکر نمیکردم که دیگر حس چشایی ام نیز، یادآور تو باشد.

به یاد می آورم دستانم و دستانت را که با هم معاشرتها داشتند. این حس چنان بر احوالم نهادینه شد که با یادآوری اش دستانم گُر میگیرند.این حس لامسه است که تو را به یادم می آورد. زمانی که پشت فرمان ماشینی مینشینم که تونیز روزگاری نشسته بودی، وقتی کمربند ایمنی را میبندم عطر تو را میشنوم که همچنان هست و این حس بویایی است که یاد آور توست.
لحظه ای که از جایی عبورمیکنم که کمی قبل تر با هم گذشته بودیم، هر صحنه ای که میبینم گویای این است که زمانی با تو دیده بودمشان و این حس بینایی است که درگیر بودنت شده است.
زمانی که درماشینم ضبط را کاملا" عامدانه روشن نمیکنم تا مبادا همان آهنگ خاص که باهم زمزمه اش میکردیم پخش شود، به صورت غیر منتظره ماشینی کنار ماشینم می ایستد و با صدای بلند و شیشه های پایین همان آهنگ را گوش میکند که من نیز باید بشنوم و این حس شنوایی است که ملودی ای از بودن تو را به گوشم ... دیدن ادامه ›› میرساند.
تنها حسی که تقریبا" مطمئن بودم نمیتواند یادآور تو باشد حس چشایی ام بود ولی ...
چندی پیش وقتی در محل کار سخت مشغول کار بودم و گمانم این بود که فارغ از هرگونه فکر و خیال تو هستم، یکی از همکارانم با بسته شکلاتی که در دست داشت به سمت ما آمد و مشغول به تعارف کردن شکلات ها شد که من نیز یک شکلات بر داشتم . بی توجه به نوع شکلات، زرورق اش را باز کردم و به همراه لبخندی که روی لب داشتم و از همکارم تشکر میکردم، شکلات را در دهانم گذاشتم. به یکباره یادت یورش وار بر سرم خراب میشود.

آن شکلات تلخ بود. بسیار تلخ و تو که عاشق شکلات تلخ بودی.




بقدری جذر و مد دیدگانم نشانی داد از حالم

ندانستم که چون یابم رستنگاه از این طوفان
سید فرشید جاهد، نگین صادقی، امیرحسین و sonia gh این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

پیدا بود حرفت در پس پشت چشمانت

وزید نسیم یادت بعد از اولین نگاهت

رویید جوانه ای در آن آشفته بازار دلم

یورش یادت جوانه را به گل نشاند در جانم

آخر ، تو به دل رفتی و گل را بوییدی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

ساقه یادت دگر زرد شده بود

روان کردم به سویش شهد شیرین خاطرات را

ولوله ای برپا شد در ذره ذره گیاه

شیرینی اش تا به حدی بود که من نیز به گل آمدم
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
روح رویین من بود که تا به امروز همراهم بود
بسیار ساکت ، آرام و بی خبر آمد
این یاد تو بود که بی پروا جاری شد در یادم
و...
بعد ان یاد رستم از آن آشوب که به دنبالم بود
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پرستویی بود یادت که به دلم کوچ کرد
وزید نسیم کلامت که یادم را گرم کرد
رنگ نگاهت جاری شد در جانم
یاس بودنت جوانه زد و گل کرد
اما،
افسوس که کوتاه بود و زمان کوچ به سر رسید
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
وزنه ای است
بودنت
در تمام بودن من
پس باش...
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید