آنا: میدونی... من....
تا مدتها خیال میکردم بعد از ظهر سه شنبه 25 ام می ساعت 3:20 دقیقه ازخونه ت اومدم بیرون و در رو محکم بستم
آخرین باری میشه ک چشمم تو چشمت میوفته
وودی: این تاریخ و ساعت دقیقه!؟
آنا:یعنی میخوای بگی تو فراموشش کردی!!!
///
نمایش عالی بود , چقدر دوست داشتنی و باور پذیر( آفرین)
وجود دیالوگ های احساسی دلنشین با چاشنی موسیقی زیبا همینطور مسلط بازی کردن بازیگرا , تماشاگر رو غرق در ماجرا و ویژگی هایی میکنه.