اینک داریم همانی میشویم که هرگز آرزو نکردهایم؛ یعنی پیر. هرگز نه آرزوی پیری کردهایم و نه انتظارش را کشیدهایم و زمانی که کوشیدیم تصوّرش کنیم، همواره بهشکلی سطحی، کلّی و سرسری بوده. پیری هرگز نه کنجکاویِ ژرفی را در ما برانگیخته و نه عمیقاً علاقهمندمان کرده...
پیری در وجودمان بهمعنای پایانِ شگفتی خواهد بود. نهتنها توانِ شگفتزدهشدن، بلکه قدرتِ شگفتزدهکردن را نیز از دست خواهیم داد. پس از آنکه عمری را به تعجّبکردن از همهچیز گذراندیم، دیگر هیچچیز متعجّبمان نخواهد کرد؛ هم به این دلیل که کارها و حرفهای عجیبمان را قبلاً دیدهاند و هم به این خاطر که دیگر بهسویمان نگاه نخواهند کرد...
ناتوانی در شگفتزدهشدن و علم به شگفتینیافریدن، ما را اندکاندک در عالمِ ملال فرو خواهد برد. آدمِ پیرْ ملول میشود و ملالآور است. ملالْ ملال میآورد. ملال پخش میشود، عینِ ماهیِ مرکّب که جوهر پخش میکند و بهاینترتیب همه با هم، و با ماهیِ مرکّب و با جوهر یکی میشویم. دریای اطرافمان سیاه خواهد شد و سیاهی، خودمان خواهیم بود. بله، همین خودمان که عمری را به انزجار از رنگِ سیاهِ ملال و پناهگرفتن از آن گذراندهایم. یکی از چیزهایی که هنوز شگفتزدهمان میکند، همین بیتفاوتیِ ذاتیمان نسبت به قرارگرفتن در چنین وضعیتِ جدیدیست. این بیتفاوتی ناشی از آن است که اندکاندک در سکونِ سنگ فرو میرویم.
http://azarm.persianblog.ir
از: ناتالیا گینزبورگ، هرگز از من مپرس، ترجمهی آنتونیا شرکا، منظومهی خرد، پاییزِ ١٣8٨