-مفیستوفلس: من همین قدر میبینم که آدمیان در زمین چه قدر در رنج و عذاب اند.
خدای کوچک زمین هنوز بر همان سرشت است,گیج و گول مانند روز نخست.
به گمانم تو اگر پرتویی از فروغ آسمانی را بر مغزش نمی تاباندی زندگی بهتری می داشت.
این را او عقل نام داده است و چنان به کارش می برد که رفتاری حیوانی تر از حیوانات داشته باشد.
دور از جناب سرورم,او به آن زنجره ی لنگ دراز می ماند که جست و خیز کنان و بال زنان میان سبزه ها می رود و سرود کهنه اش را سر میدهد!
ولی
نه
می باید بینی اش را در هر کپه کودو لجن فرو کند.
-خدا: تو هیچ چیز دیگر برای گفتن نداری؟
هرگز جز برای گله سر دادن نمی خواهی بیایی؟
و
... دیدن ادامه ››
به گمان تو روی زمین هیچ چیز خوب نیست؟
-مفیستوفلس: هیچ چیز سرور من!همه چیز انجا جریان کاملا بدی دارد,مانند همیشه. دلم بر آدمیان در روزهای بدبختی شان می سوزد,تا جایی که شرم دارم این موجود بیچاره راآزار بدهم.
از: بخشی از ابتدای نمایشنامه ی "فاوست"اثر گوته