دائم جوندگانِ پنهانکار
دربارهی نمایشِ "نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم"
صالح تسبیحی
"نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم" چون او، و آنچه بر تن و روانش گذشته، همان اویی ست که سینه و ذهن اش بازتابِ تمامِ پستی های ماست. پستی ها و گودالهایی که با هیچ چیز پُر نمی شود و روح و روانِ بسیاری از مردمِ جامعه را سوراخ کرده. ولع، با سرعتی مهیب، و بلعیدن، با ضرباهنگی دائم، در تلاشند این گودال را پر کنند. بلعندگان می کوشند اما غذا هضم و جذب و دفع می شود و گودال باز خالی می ماند.
در نمایشِ "نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم" این ولع، این سیری ناپذیری آدمها برای بلعیدنِ همدیگر این همانی شده. با کار گذاشتنِ یک خرگوش، (موجودی همواره جونده یا مشغولِ تولید مثل) تاکید و نشانه گذاری شده. آدمهای نمایش هر کدام در نقش و جایگاهِ یک نسل، قشرِ اجتماعی، و طبقاتِ جامعه بازسازی شده اند. از سرباز هست تا زنِ افسردهی خانه دار، از جوان های کلافه هست تا پدرِ مستبد.
پدری که شهریارِ زورگوی قفس های خود ساخته است. مردی آشنا
... دیدن ادامه ››
که در اغلبِ خانه های ایرانی یک نسخه شان فرمانروایی می کند و ادبیاتِ حاکم بر او تهدید است با لبخند. مادر، مدام می گرید. سرکوب شده است. خسته و آشفته است. و از ادارهی خانه و خاندانش عاجز. پسر بزرگتر کلافه و عصبی است. سعی می کند اداره کند. نمی تواند. اما دخترِ کوچکتر، به سیاقِ همنسلانِ گوشی به دستِ خود، آرام مشغول مشاهده است. او مشاهده گر اصلی ست. فیلم می گیرد و تک جمله پرتاب می کند. و روابطِ آدم ها را زیر نظر می گیرد. روابطِ نامرئی میانِ آدمهای قصه، تارو پودِ روایتِ توی در تویِ "نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم" را شکل داده است. روابطی که میانِ تمام ما حاکم است اما چون جامعه، از هم پاشیده است، از درک و ادراهی این روابط نا توانیم. درست همین ناتوانی پسرِ وسطی را به پوچی رسانده. اسلحه می کشد و کاری از پیش نمی برد. و پسر کوچکتر، ناظر زخم خوردهی آسیبِ عمیقِ خواهر بزرگتر، با حرص بسیار غذا می خورد تا فراموش کند زخم، بر جای مانده و دارد از آن خون می رود. خونی سرخ هم نه، سیاه. و پای خودش نیز همچون و دل و روح خواهر بزرگترخون آلود است. این خاندانِ ترس خورده، پناه برندگان به خورد و خوراک و شکم چرانی، دست اندرکارانِ یک فراموشی هستند. آنها تلاش می کنند گریختنِ دختر بزرگِ خانواده را فراموش کنند. بدتر اهمه، تلاش می کنند دلیلِ این گریختن، یعنی تجاوزی تلخ را به فراموشی بسپارند. می خواهند موضوع را زیر کوهی از اغذیه جاتِ چرب دفن کنند. در این لایه از داستان هنوز پدر حاکم است. اما لایه ای فراتر هم هست. "نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم" از معدود نمایش هایی ست که فرامتن، توسطِ نیرویی قاهر و بزرگتر، مردی با عینکِ سیاه، لاغر و بی نیاز، وافراخته تر از پدر، بر فراز میز نشسته، مدام خط می دهد، مکث ها را یاداوری می کند، و از نمادها گره گشایی می کند. اوست که می بیند دخترِ خانواده آب بر فرقِ پدر می ریزد. او همراه با ما، ناظر بیرونی ست. خودِ پدر متوجه نیست. زیرا آگاهی پدر از قدرتِ شخصی اش بالاتر نمی رود. مردِ راوی یاداوری می کند دستِ پسرِ سرباز موز نیست. در واقع اسلحه است که به استعاره، مبدل شده به موز.
و اوست که یاداوری می کند التهابِ حاضر در سرِ میز، محلِ تجمع نهایی هر خانواده، دست آخر این خانواده را از هم می پاشاند. در تمامِ طول داستان، یک رخداد در تمامِ لایه ها نهفته و آدم های داستان مدام پنهانش می کنند. زخمی که به استعاره، بر پایِ تنها شاهد واقعه نشسته. و درتمامِ روندِ خطیِ داستان، آن که آسیب اصلی را خورده، گریخته، آخر هم باز گشته است، ساکت، عصبی و در هم شکسته، در حالِ کبریت زدن است، نا توان است و فرو ریخته، همان اوست که در یک تک گویی تلخ و سیاه قصه را به سرانجام می رسانده و گره را باز می کند.
*
"نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم" یک نمایش متفاوت است. نمایشی بر خلافِ معمولِ تئاتر ایران نا متکی به سنتِ "تئاتر بی چیز" که، تجمل و مصرف را توسطِ ریخت و پاش به چالش می کشد. یادمان می آورد این همه رنگ و لعاب، این زرق و برقِ آزارنده و این همه چربی که دور و اطراف مان را فرا گرفته، منتج از فربه شدن یک جامعه از فرطِ سرکوب است. از تلاش برای رخدادهایی ست که مجبوریم راجع بهشان حرف نزنیم. از مرز بندی های محدود کنندهی سکوتگر. اگر این تاویل و این برداشت درست باشد، باید گفت سازندگانِ نمایشِ "نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم" در کارِ خود کاملا موفق بوده اند.