دلم میخواد بشینم باهات حرف بزنم مرد . تو چه خبره درونت . کجایی؟ ما کجاییم؟ امشب بعد از نمایشت نمیدونستم چیکار کنم دلم میخواست فقط سکوت کنم. و کردم با این که مامان و خواهرمم باهام بودن. اونا رفتن دستشویی تئاتر شهر منم رو پله ها نشستم و سکوت کردم. نه دلم میخواست تحلیل کنم نه فکر کنم نه مقایسه کنم نه هیچی میخواستم فقط احساس کنم . احساس عجز که از کار اشکان خیل نژاد داشتم اینجا کار آمد نبود نمیدونم چی بود، توش نا امیدی بود از همه چی از اینکه من هرگز نمیتونم مثل تو رو صحنه باشم همه جوره فاصله دارم. بیخیال این سه چهار سال تلاشم تو بازیگری بشم و برم دنبال زندگی عین بقیه آدما . اینکه دلت بخواد همه چی متوقف شه ببینی تو اصلا اینکاره نیستی ببینی که یه نفر چطور میتونه روحتو بکنه از تنت بشی عین جسد. هرچی فکر میکنم میبینم نه کاراکتر بود که این کارو کرد نه قصه نه موقعیت نه فضا. درسته کارگردانی کمک کرد اما تنها چیزی که میتونه همچین حجمی از تاثیر خلق کنه فقط خود خود تو بودی. کوروش شاهونه . شخصیتت گذشتت فکرت مرامت شوقت رو درست وسط صحنه دیدم. ینی ندیدم. رفت یه جایی از وجودم که پشت احساس بود و بد بهمم ریخت. به سلام علیکی که باهات دارم هرچی گفتم بدون هیچ اغراقی عین حقیقت بود. دلم میخواد باهات حرف بزنم مرد.