درختها به نوبت
از خیابانی به خیابانی دیگر
کوچ می کنند
ریشه ها سردرگم
چشم به کلاغ هایی دوخته اند
که به پنجره ها نوید باران می دهند
عابران پای در گل
دست بر آسمان
در گیجی ابرها شناور می شوند
و تو
از آغازین پله آسمان
زمین را لمس می کنی
و باران
به یمن آغوشت
سردرگمی مرا ا زشیشه ها می شوید
درختها ریشه ها را در آغوش میگیرند
و من دوباره
به زندگی باز میگردم