چرا؟؟؟چرا با من اینگونه تا میکنی؟؟؟
چرا مرا ز خود میرانی و پس میزنی؟؟؟
چرا با بی تفاوتی هایت ذره ذره وجودم را به آتش میکشی؟؟؟
مگر نمیگفتی دوستم داری پس چرا اینگونه می کشی ام؟؟؟
من.. می دانم چرا!!!
زیرا حرفهایت.نوازشهایت.بوسه هایت دروغ بود...ذروغ...
چندی است که تمامی وجودم میگرید...
میگرید به یاد شبهایی که با یاد تو صبح کردم . به یاد اشکهایی که با یاد تو ریختم .به یاد...و نیز میگرد به حال دلم که تو را همچون مرهمی
... دیدن ادامه ››
برای زخمهای دیرینش می پنداشت افسوس که تو زهری بیش نبودی زهری شیرین و گوارا که با تمام لذت می نوشمت تا که شاید مرهمی آخرین باشی برای زخمهای بی پایانم...
از: قلم ناتوان آیدا