"اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند
بتی که دیگرانش می پرستیدند. "
امشب ( شایدم فردا شب) به نوعی آخرین شب حضور من در تهران هست، دست کم برای چندماه . یه تبعید شغلی مثل سایه ی کرکس جگرخوار بالای سرم چرخ میزنه. و چه خوب شد که این شب آخر با توشه ی پرومته/طاعون راهیِ آن تاریکخانه میشم. نمی تونم با کلمات این اجرا رو توصیفش کنم ، همچنان که عوامل کار هم از این ابزار دست کشیدند و از ابزارهای دیگه ای بهره بردند . چنان چشمها و گوشهام سیراب شدن از این نمایش که میتونم تا ماه ها چشم بند بزنم به چشمهام و گوشهام رو با دستهام بپوشونم ، بی هیچ نیازی به دیدن و شنیدن . قصد اغراق ندارم ، اما نمایشهایی از این دست ، مثل یه سمفونیِ گوش نواز و یا یه تابلوی چشم نواز هستند که میشه بارها به اون گوش سپرد و تماشا کرد .