درود به دوستان عزیزم
دیشب رفتم تا به درد دل ژاک مرمه گوش کنم. دردی جانسوز از یک جان سوخته. بارها با خودم گفتم حرف بزن. حرف بزن و زجر نکش. حرف بزن و خودت را خلاص کن اما مگر نشنیدی که گفته اند: آن سوخته را جان شد و آواز نیامد.
دیشب ضیافتی بود. ضیافتی شاهانه برای روح هر انسان عاشق هنر. هنری متعالی و پاک و هنرمندی بی نظیر که حقیقتاً سلطان بی بدیل صحنه هاست. میکائیل شهرستانی که همچون ستاره ی قطبی در آسمان هنر میدرخشد و راه درست را نشان می دهد.
این ضیافت هنوز برپاست. من که هنوز سیر نشده ام. از شما هم دعوت می کنم تا این سفره جمع نشده است، از آن بی نصیب نمانید.