https://comma-mag.com/ارتباطات-و-مهاجرت/
به بهانه اجرای نمایش «سرزمینهای شمالی»
چیزهایی هست که نمیدانی!
ثمین مهاجرانی
دخترک نمایش «سرزمینهای شمالی» ناباورانه به مادرش میگوید:«من که هر بار ازت میپرسیدم حالت خوبه، میگفتی خوبم.» و پاسخ میشنود:«نمیخواستم
... دیدن ادامه ››
ناراحتت کنم.»
این شاید ترجمان یکی از بزرگترین ترسهای آدم است که در «فاصله» پررنگتر میشود، مهیبتر و هولناکتر:«آدمهای مهم زندگیام در حال مخفی کردن واقعیاتی هستند که دانستنشان حق من است.»
آدمها در ارتباط با افراد عزیز و مهم زندگیشان، به اشکال مختلفی رفتار میکنند و این اشکال مختلف، اهداف مختلفی را دنبال میکند که یکی از مهمترین آنها «محافظت کردن» از آدم عزیز است؛ از احساساتش، موفقیتش، افکارش، و جایگاهش. ما به زعم خودمان تلاش میکنیم از آنهایی که دوستشان داریم محافظت کنیم و خیلی از اوقات برای رسیدن به این هدف، به جای آن آدم عزیز فکر میکنیم، احساس میکنیم، تصمیم میگیریم و دست به انتخاب میزنیم. غافل از آنکه این اعمال در بلند مدت (و حتی گاهی در کوتاه مدت) روح آدم عزیزمان را خسته میکند و به مرور از بین میبرد.
«مهاجرت» عملی است که شکل ارتباط انسان مهاجر را با اطرافیان و عزیزانش به کلی دگرگون میکند. مهاجر با چمدانی که تمام متعلقاتش در آن جا نمیشوند و با چند ساعت نشستن در هواپیما، موقعیت زندگی خود را به کلی تغییر یافته میبیند. حالا در کنار تمام تغییراتی که باید با آنها مواجه شود، باید برای دیدن و شنیدن عزیزانش و حفظ ارتباطش با آنها، ابعاد دیگری را وارد محاسبات خود کند: ابعاد زمان و مکان. مهاجر به مرور متوجه تغییر کیفی رابطهاش با آدمهای عزیز میشود. هضم این تغییر، نیازمند زمان است. نیازمند توجه مهاجر به موقعیتش، ترجمه آن و کنار آمدن با آن. و البته نیازمند همراهی آدمهایی که او را میشناسند و در مکان قبلی ماندهاند. اوضاع اما وقتی برای او بغرنج میشود که احساس کند آدمها در فاصله چیزی را از او پنهان میکنند. وقتی که میفهمد در تماس تصویری به او میگویند «همه چیز خوبه» اما در واقع چیزی هست که خوب نیست! آنچه آدمهای نزدیک مهاجر در لحظهای که به دروغ میگویند «همه چیز خوبه» به آن فکر نمیکنند، این است که او دیر یا زود حقیقت را میفهمد و توانِ «بند شدن» در فاصله را از دست میدهد. بیقرار و بیقرارتر میشود چرا که فکر میکند چیزی در حال پنهان شدن است و این پایانِ آرامشیست که قبلتر با شنیدن صدای آن سوی خط داشت و نقش مهمی را در کنار آمدن و پذیرفتن تغییرات ایفا میکرد.
ارتباط داشتن و رابطه برقرار کردن با عزیزی که دور است، نیازمند سطحی از آگاهیست که همه ندارند و نیازمند تجربهایست که شاید همه آن را از سر نگذرانند. به رسمیت شناختن اینکه حق هر انسان است دانستن اطلاعاتی که مستقیما به او، زندگیاش و آدمهای مهم زندگیاش مربوط میشود، شاید در ظاهر بدیهی باشد و آسان. اما وقتی پای مهاجرت در میان است، صدها گزاره توجیهی سر بر میآورند:«چه کاری از دستش برمیاد اون سر دنیا؟»، «حالا از کار و زندگی میافته طفلک!»، «الان که نمیتونه پاشه بیاد، بهتره بهش نگیم.» و… . در تمام این گزارهها عملا هیچ ارتباطی شکل نگرفته و بدون شکل گرفتن ارتباط، به جای نفری که غایب است و به حقیقت مربوط به خود آگاه نیست، تصمیمگیری شده.
در این موقعیت، فرد مهاجر هر زمان که حقیقت را بفهمد، برای همیشه چیزی را درون خودش از دست رفته مییابد. چیزی که خیلی ساده میتوانست باشد. چیزی که همه آدمهایی که دور نبودند و به موضوع مرتبط بودند، تجربه کردند و از نظر روانی به آمادگی برای ادامه زندگیشان رسیدند؛ خواه عزاداری، خواه کنار مریض عزیزی بودن، خواه خداحافظی و… . اما او دیگر زمان رسیدن به آن نقطهی روانی را ندارد و در این نرسیدن، تصمیم خودش دخیل نبوده است.
در نمایش «سرزمینهای شمالی»، دخترک ایستاده و میگوید:«اگر میدونستم آخرین باره که میبینمت، همه چیز فرق میکرد…» . آدمهایی که میمانند، بهتر است باور کنند با ندادن اطلاعات به فرد مهاجر، با تصمیم گرفتن به جای او، با عدم برقراری ارتباط صادقانه، سالم و دو طرفه با او، بخشی از وجودش را از بین میبرند و او را شاید برای همیشه به آدمی ترسو، مشکوک و خود سرزنشگر تبدیل میکنند. ما در سرزمینی زندگی میکنیم که متاسفانه تعداد عزیزانمان که تصمیم به مهاجرت میگیرند کم نیست. شاید به همین خاطر است که برای ارتباط با آدمهای دور، باید به الگوهای انسانیتر برگردیم و توان همذاتپنداریمان را قویتر کنیم. باور کنیم ارتباط معیوب، نتیجه معکوس دارد و با این ارتباط از فرد دور مانده از خودمان، محافظت نمیکنیم. با تصمیمگیری جای یک نفر دیگر، فرد مهاجر شاید هرگز موفق به پر کردن حفرهای که فاصله بین او و آدمهای عزیزش ایجاد کرده، نشود.