در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مریم درباره نمایش کالاندولا: رو سکوهای روبه روی در نشستیم و احمد سلگی باحالتی که برام جدید نبود شرو
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 20:06:45
رو سکوهای روبه روی در نشستیم و احمد سلگی باحالتی که برام جدید نبود شروع کرد: «سلام من احمد سلگی هستم....»
اینبار ساختمان ۱۲۲۱ی درکار نبود. اینبار ... دیدن ادامه ›› ساختمونی که توش هیچ وقت هیچ چیز از یاد هیچ کس نمی رفت درکار نبود و سوالایی درکار بود که باید جواب می دادیم. سوالایی برای خیلیاش باید دست بالا می بردم و می ترسیدم از آدمی که کنارم نشسته بود. از اینکه ازم سوال کنه و مجبور شم جواب پس بدم.
مهم نیست!
من دستمو هرجا که لازم بود بالا بردم. اونموقع به اینکه بعدا ممکنه ازم بپرسه«کی تنبیه بدنی شدی؟» فکر نکردم و فقط دستمو بالا گرفتم.
سوالا و حرفا و آمار وحشتناکی که احمد سلگی بهمون داد هنوزم یادمه. ۸ ماهه که یادمه. شاید بتونم بگم تنها جمله ای بود که توی اجرای قبلی هم شنیده بودمش.
بازی شروع شد. سهم من طناب یکی مونده به آخر و نارنجی بود.
جایی که رفتم باورم نمی شد قرار بود توش اجرایی انجام بشه. درو که باز کردم سریع خواستم ببندمش که دوتا پا دیدم.
پسری که اونجا خوابیده بود رو می شناختم. هم تو اجرای قبلی که سهمم طناب زرد بود دیده بودمش هم تو اجرای ۱۳. نمیدونم شاید به خاطر همین بود که حاضر شدم سیاه ترین و بزرگترین اتفاق زندگیم رو بگم بهش.
از یه جایی اجراش متوقف شد و بهم گفت اجرای نقش این بچه ها همیشه برام سخت بوده. نمی دونم جملش همین بود یا نه. اصلا اون لحظه منی وجود نداشت که بخواد چیزی یادش بمونه. وقتی پشتشو بهم کرده بود می خواستم بمیرم. می خواستم چشمامو ببندمو فکر کنم هیچ وقت اون اتاق وجود نداشت و هیچ وقت من با اون آدم روبه رو نمی شدم. ازم پرسید اگه تو اینجا یه اتاق داشتی توش چه داستانی وجود داشت؟ هیچی نگفتمو فکر کردم که باید چیزی بگم یا نه. دوباره بهم گفت واقعا اگر مریم اینجا اتاق داشت چه شکلی بود؟ و من گفتم. اما من همه چیو نتونستم بگم. من خیلی به این سوال فکر کرده بودم ولی بازم هیچی نتونستم بگم. همه چیز دود شده بود و ذهنم پاک پاک شده بود. بغض کرده بودمو نتونستم بهش بگم من واقعا تونستم فرار کنم.
شایدم فکر می کنم که فرار کردم. وقتی همه چیو مو به مو یادمه. وقتی هنوز یادمه داشتم به کجا نگاه می کردمو چه حرفایی میزدم شاید واقعا فرار نکردم.
من از اتاق اومدم بیرون. دلم می خواست تا صبح می موندم همونجا و گریه می کردم و حرف میزدم. یا حتی می خندیدمو حرف می زدم.
من اومدم بیرونو رفتم پیش یه آدم جدید. تاحالا ندیده بودمش.
داستانی که برام تعریف کردو من تا حالا لمس نکرده بودم. جلوم گریه می کردو عق می زدو من هر لحظه از مادری که نقششو بازی می کردم بیشتر متنفر می شدم. هر لحظه می خواستم داد بزنم تمومش کن و از اون اتاق دور بشم.
باهم اومدیم پایینو رفتیم تو اتاقی که همه بودن . همه ی بازیگرا و قصه هاشونو ما.
اینبار احمد سلگی دورمون نچرخیدو حرفی نزد. همه ی حرفاشو همون اول تو هوای گرم زمستون و آخرین ساعت ۹ آخرین پنجشنبه ی سال زده بود.
آخرین طناب رو انداختن و مارو به بیرون عمارت هدایت کردن و پسری که طناب دستش بود و کسی بود که طناب آبی سالن بارانو بازی کرده بود بهمون گفت ادامه ی این طناب تو شهره و تموم شد. همه چی تموم شد.
خیلی چشم چشم کردم که ببینم بازیگر طناب نارنجیو اما نبود. فقط یه نگاه ازش یادمه و دیگه ندیدمش.
ما اومدیم خونه. به هیچی فکر نکردم و خوابیدمو از اینکه حالم خوب بود خوشحال بودم.
همه چی امروز شروع شد. آخرین جمعه ی سال ۹۷.
تازه همه چی هجوم آورده به ذهنم. تازه متوجه می شم چقدر دلم می خواد با یه نفر حرف بزنم. چقد دلم می خواد برم تو اتاق طناب نارنجیو بگم من اجراتو دیدم. من کیفتو بهت می دم فقط توروخدا دیگه دندونامو نشمارو بهم نگو عمو. بذار من حرف بزنم. تازه همه چی داره سنگینی می کنه. تازه فهمیدم چقدر سخته اینکه چنین چیزیو نصفه بگی.
دختر حامله ی صحنه ی آخر راست می گفت. من هیچ وقت کالاندولا رو یادم نمی ره. نمی تونم بهش فکر نکنمو هربار که کالاندولا اجرا بشه من همه چیو به جون می خرمو می رم می بینمش.
تا یادم بیاد من تنها نبودم. تا یادم بیاد خیلی چیزارو. استرس پر از لذت و یخ زدن دستو پام وسط تابستونو.
اما حالا من آروم تر شدم. همه چیز هنوزم تو ذهنم داره میچرخه و فقط الان بیشتر از هر موقعی میدونم که هیچ آینده و هیچ "آخرینی" وجود نداره و زندگی فقط یه چرخش روبه عقبه.