از یک نمایش چه انتظاری داریم؟
سالن تاریک می شود ، نمایش شروع می شود
ناگهان همه چیز از دو طرف صحنه در ارتفاع شروع می شود ، اولین شوک به مخاطبی که عادت کرده همه چیز را روی زمین ببیند. زن و مردی شبیه به هم که در ادامه میفهمیم راویان داستان هستند ، اما خود نیز قربانی ماجرایند
بازیگران وارد صحنه میشوند ، موسیقی در خدمت ریتم و فرم
... دیدن ادامه ››
در خدمت روایت
تا اینجای نمایش قصه گم و مخاطب در حال کشف و شهود است. کم کم نمایش چهره دیگه ای به خود میگیرد ، بازیگران در قالب شخصیت ها حلول پیدا می کنند و قصه های کوتاه و کشف ارتباطات شکل می گیرد اما هنوز همه چیز برای مخاطب روشن نشده
دکور نمایش به طرز جالبی به فهم مخاطب از داستان کمک می کند ، درست جایی که کله گردها و کله تیزها از هم جدا میشوند ، این تکه از نمایش همه چیز نمایش است. انسانیت از اخلاق به فرم ظاهری تقلیل پیدا می کند، مرگ و زندگی به ظاهرت بستگی دارد و همه چیز پنجاه پنجاه است
استفاده از تمام فضای ممکن سالن اجرا برای روایت یک داستان تلخ از مرگ آدمیت، اخلاق و شعور بسیار اندازه و قابل تحسین است ، من شخصا فکر می کنم حتی کارگردان بر اساس سالن نمایش میزانسن ها را چیده است و به شکل هوشمندانه ای از کلیشه فرار کرده و مخاطب را درگیر همه جا می کند ، در واقع تلنگر کارگردان به مخاطب این است که در زندگی باید حواست به همه چیز باشد و در هر گوشه ای از زندگی روزمره کسی هست که نیاز به کمک و حمایت و توجه دارد و بی تفاوتی و ساده نگاه کردن و غفلت موجب مرگ انسان ها و انسانیت می شود
خشونت نمایش نه انقدر زیاد است که اگزجره باشد و نه انقدر معمولی که بی تاثیر جلوه کند بلکه در بزنگاه های درست و در جایی که مخاطب منتظر چیز دیگری است مرگ اتفاق می افتند ، درست مثل زندگی واقعی که مرگ بدون هیچ خبری به سراغ مان می آید
من فکر می کنم این نمایش هم دارای فاصله گذاری بود و هم به طرز هوشمندانه ای از آن فرار کرد ، در واقع دارای هر دو اتفاق بود ، با ورود زندان بان که نقش کارگردان نمایش را هم ایفا می کرد هر دو اتفاق افتاد ، لحظاتی که زندانیان از ادامه نقش هایشان سر باز می زدند و به سلطه چرک زندان بان بر زندگی شان اعتراض می کردند قصه ارباب و رعیت می ایستاد اما قصه هولوکاست ادامه داشت ، نویسندگان متن با زیرکی لایه هایی را در متن چیده اند که از قصه ای به قصه دیگر رفت و برگشت داشته باشد تا هم برشت راضی باشد و هم دیگران
در لایه اول که قصه کله گردها و کله تیزها روایت میشود ،انسانیت میمیرد و در لایه دوم که قصه نژادپرستی مطرح است باز انسانیت میمیرد
بازیگران نمایش اول چه کله گردها و چه کله تیزها ، قربانیان قصه دوم هستند ، آنها در مقام ارباب و رعیت و وکیل و قاضی باز هم قربانی اند
نانا دختر آوازه خوان که در قصه اول توسط ارباب مورد تجاوز قرار می گیرد در قصه دوم توسط زندان بان مورد تجاوز قرار میگیرد
این نقطه عطف داستان و محل تلاقی دو قصه است ، جایی که زندان بان به بازیگر تجاوز می کند ، در واقع هم به نقش و هم به واقعیت آن دختر ، هم به روح و هم به جسمش تجاوز می کند، به زندگی و مرگش تجاوز می کند
تجاوز به مرگ ، موضوع وحشتناکی است ، مرگ برای هر انسانی به شکلی رخ میدهد ، هر کسی در زمان و مکانی که نمیداند دچار مرگ می شود ، این بی خبری نوعی آزادی و رهایی در مرگ است اما وقتی در زمان و مکان مشخص و با شکل از قبل تعیین شده ای بمیری در واقع کسی به مرگ تو تجاوز کرده
اسب ها ، راویان درد انسان ها خود نیز دچار درد هستند ، به نوعی انگار از حالت انسانی به شکل حیوان مسخ شده اند ، مسخی که نتوانسته درد را از بین ببرد بلکه بیشتر و بیشتر هم شده
تعویض صحنه ها در جلوی چشم تماشاچی اتفاق می افتند منتها باز هم در قالب نمایش و نه به شکل رایج و معمول ، من از این اتفاق خیلی لذت بردم ، جایی که نور و سایه و موسیقی دست به دست هم دادند تا پوست انداختن انسانیت و اشرافیت شکل بگیرد ، انسانی ندار در تجاوز انسان دارا زیر نور و جلوی چشم همه
این نمایش همه چیز دارد ، نور ، رنگ ، دکور ، موسیقی ، بازی های روان و درخشان ، متن عالی ، کارگردانی و حرف...
این نمایش حرف برای گفتن زیاد دارد
این نمایش به شما فرصت میدهد تا به درون تان نگاه کنید و ببینید پنجاه پنجاه زندگی تان چه چیزهایی است ، چه ارزش هایتان چیست؟ هویت تان در چیست؟ تفاخرتان در چیست؟ و نگاه تان ، نگاه تان به اطراف ، به دنیایی که در ان زندگی می کنید چگونه است
اما نکته ظریف نمایش انجاست که کارگردان نمایش با زیرکی تمام نمایش را با پنجاه پنجاه شروع می کند و با صد در صد تمام می کند. به نوعی اقای کارگردان ضمن روایت تلخ پایان داستان ادم های قصه اش ، اشاره ای به اثر قبلی خود دارد
لطفا اگر این نمایش را ندیده اید حتما به تماشای آن بروید و از تئاتری که بدون ادعا ، نمایشی واقعی است لذت ببرید