اولین تلنگری که اجرا بهم زد، اولین جملهای بود که از دکتر شنیدم. ("من همیشه دوست داشتم انسان شریف و درستکاری باشم") چرا باید شرافت آرزوی من باشه؟! مگه انسان برای چیزی جز شرافت و درستکاری باید زندگی کنه؟
حرفای زیادی هست که اینجا نمیگنجه.
آسلاکسن منو به یاد آگوستینقدیس انداخت. یه فیلسوف مسیحی که در زمان کودکی از یه باغ گلابی دزدیده بود و بعدها در کتاب اعترافات به این کارش اعتراف کرد(:من دزدی کرده بودم،نه بهخاطر فقر ،بلکه بهخاطر ذات خبیثی که داشتم.)
ای کاش میتونستم یه توجیه منطقی برای این ذات خبیث درونمون پیدا کنم!