دانشگاهی که شبیه دانشگاه نبود،صندلیهایی کج،معلمی که اجازه ی فکر کردن نمیدهد،هر آنچه را که میبینید بکشید،هرآنچه را که میبینید.در میان مبارزه ی روح برای اهمیت دادن به آزادی و مظلوم یا زندگی و لذت،میان خفقانی که بود ناگهان نوری دیده شد،لبخندی که به درازا نکشید و در کمتر از زمانی که فکر میکردیم به خفقانی دوباره تبدیل شد.ضربدرهای روی لباس،سطل آشغالی که نماد مبارزه ای بود به ناحق و بایگانی هایی که پرونده تشکیل می دادند و بلواری که نامش کشاورز بود و میدانی که نامش انقلاب،گره خورده روزهای من به آن روزهای تلخ،و من قد کشیدم در خیابانهایی که "میدویدم با پاهایی که مال من نبود،کوی به کوی"
چنگ زدید به روح و روان من،باز کردید زخمهایی را که بسته بودم،زخمهایی که بخیه نشده بود و با چسب زخمی موقت هربار با تلنگری سر باز میکند.
کاش بتونم باز ببینم و چند بار به روح خودم چنگ بزنم...
نمیدونم اگر بدون آمادگی قبلی که موضوع راجع به دورانی هست که روح من بهش گره خورده میرفتم، بازم انقدر خوشم میومد یا نه،اما برای من ارزشمند بود.