یادمه وارد سالن که شدم سردم شد ، عجیب بود صحنه، سالن سمندریان , کل صحنه انگار برف ریخته بودن . اون عقب، انتها سمت چپ یه کلبه که انگار طى سال ها آرام فرو مى ره تو سفیدى، سرد بود ، سکوت بود . اجرا شروع که شد انگار همه یخ زده بودن ، سردت بود و نمى تونستى راحت حرکت کنى.صداى سوختن چراغ نفتى رو مى شنیدى ، انگار تماشاگران هم یخ زده باشن نفس آدم ها را مى تونستى بشمرى، قصه،سرده ، حس جذاب لمس با عشق و حرارتى که وجود نداره .مى خواى تو وجودت زنده اش کنى اما بى صدا ، مثل همه بغض هاى زمانه فریاد هایى که نمى شنوى، چون امکان داره همه چیز آوار شه رو سرت. بازیگرها یاد گرفتن یخ زده باشن . گر گرفتن ها فقط تو وجود زنیست که بهار رو بهانه تمام درد هاش مى کنه ، آرزو نیست اسمش ، دروغیه که به زبون میاره ، تو دلش تمام فریاد ها رو خفه مى کنه مشت مى کنه ، تو دهنش که یادش باشه . اینجا نمى شه فریاد زد. یادم نیست اون سال ها هم براى اجرا اشکم ریخت یا نه ، ولى این بار تو سالن مستقل که یکم سردى فضا رو برام کم کرده بود ، براى نوزاد نداشته و به دنیا اومده دروغینم اشک ریختم. سردم شد، دلم باز هرى ریخت ، واى که دلم مى خواست با مادرانه ترین شکل ممکن بچسبونمش به بدنم بزارم گرم شه بدنش . این جا همه چیز سرده ، آهسته اس ، بى صداس مثل برف ، مثل طراحى صحنه ، مثل بازى ها ، مثل نور و مثل کارگردانى . که همه یخ زدن در ریتم درست یک اجرا . و تماشاگران که در این چند سال تغییر کردن . این بار ساکت نیستن ، شاید نمى خوان دل بدن به دوباره یخ زدن ها .
دلم براى اجرایى که قصه داشته باشه تنگ شده بود ، دلم براى لباس هاى دوخته شده براى اجرا تنگ شده بود ، دلم براى دکور اجرا تنگ شده بود . این اجرا را به هزار دلیل دوست داشتم