تناوب گسست
دربارهی نمایش «فرشتهی تاریخ» به نویسندگی و کارگردانی محمد رضاییراد
محمّد اوحدی حائری
m.ohadihaery@modares.ac.ir
نشریه دنیای تصویر، شماره ۲۹۹، شهریور ۱۳۹۸
فرشتهی تاریخ یک گزینهی چالشبرانگیز برای بررسی است. متنی دقیق به همراهِ بازیهایی قابل تامل. رحیمی و شجره در سیرِ کارهای رضاییراد به
... دیدن ادامه ››
کیفیتِ قابل اعتنایی رسیدهاند. هر دو نفر در کارهای قبلیِ خود، گاهی اوقات کنترلِ بدنِ خود را از دست میدادند؛ لیکن در فرشتهی تاریخ به تسلطی مثالزدنی در بدن دست یافتهاند. کافی است به حرکاتِ دقیقِ انگشتانشان و برخوردِ ظریفِ آن با اشیا دقت کنید تا متوجه جهانِ ریزهکاریِ آنها شوید. در این مسیر، کوثری و بهبودی از قافله جا ماندهاند. آنان به حضورِ همیشگی در صحنه اکتفا کرده و در زیرِ سایهی بازیِ رحیمی و شجره قرار گرفتهاند. اما چالشِ بررسیِ فرشتهی تاریخ، نه در تحلیلِ ژست و بدن بلکه در مواجهه با اَنبانی از ارجاعات تاریخی و گزارههای فلسفی است که آنچنان اثر را مملو کرده که هرگونه نقدی را تحت الشعاع قرار میدهد. این شاید بزرگترین پرسش باشد. آیا تئاتر وظیفهی آموزش دارد؟ و یا این آموزش است که در آن اتفاق میافتد؟ در انتهای نمایشنامهی فرشته تاریخ، فهرستی از منابع گنجانده شده، گویی مقالهای مطول دربارهی بنیامین در برابرمان قرار داشته باشد. آیا تئاتر برای گزارههای فُرمیِ خود نیازمندِ استناد است؟ استنادات، فرشتهی تاریخ را اثری کاملاً متنمحور کرده و این دودلی در میانهی مقاله و اثرِ هنری، بیشترِ مخاطبانِ اجرا را به سمتِ ستایشِ ارجاعاتِ علمی و ادبیِ نمایشنامه روانه میکند. امّا یک اثرِ مستقلِ هنری نباید به مثابه کلاس درس در نظر گرفته شود. به این معنا که آنهایی که از پیش خواندهاند را محظوظ کرده و آنهایی که اطلاعی ندارند را سرخورده کند. حدِّ میانهای میطلبد. اجرا مسیری اِپیک را انتخاب کرده تا هم روایتگرِ زندگیِ بنیامین باشد و هم بازسازیِ تئاتر برشت را به انجام رساند. لیکن رویکردِ علمگرا، روشنفکرانه و اَنباشتِ اطلاعات، کارکردی مخالفِ اِپیک دارد و مجموعهای متناقض میسازد که بر خلافِ منطقی است که فرشتهی تاریخ دنبال میکند. هایدگر جملهای دارد به این مضمون که «ارسطو به دنیا آمد، کار کرد و مُرد.» در این جمله تفکیکی میانِ «گذرِ تاریخ» و «حوالتِ تاریخی» انجام شده است. تاکید بر «گذرِ تاریخ» در فُرمِ هنری، فرشتهی تاریخ را مملو کرده و اهمیت دادن به «حوالتِ تاریخی» در مقابلِ «گذرِ تاریخ»، در اجرا مغفول واقع شده است. در اینجا به ظاهر با نوعی تاریخِ تطوری در والتر بنیامین مواجهیم. آنچه که با عنوانِ «گذر تاریخ» میشناسیم. ماجرا همان اتفاقِ همیشگی است که میتوان در یک خط خلاصهاش کرد. در یک پِلات. در یک خطی که نباید چنین جهانی را خلاصه کند اما این کار را انجام میدهد: بنیامین در لحظاتِ پایانیِ زندگیِ خود در زندانی در اسپانیا به مرورِ خاطرات میپردازد و در میانهی تحویل به گشتاپو و مرگ تردید دارد. در اینجا حشیش هم به میدان میآید تا مرزِ میان واقعیت و خیال نیز قابل تمییز نباشد. روایت خطی همراه با آمد و شدِ زمانی پیش میرود. امّا ماجرا از آنجایی پیچیده میشود که نویسنده/کارگردان در تلاش برای پاسخگویی به تمامِ مسائلِ جهان برمیآید و اینجاست که کتابخانهی نویسنده بر وسطِ صحنه ظاهر میشود! از زندگینامهی بنیامین تا تابلوی مرگِ سقراطِ داوید، از شعری کوتاه از محمود درویش تا هولوکاست و حتی داعش. همه و همه در این ظرفِ کوچک گنجانده میشوند. این ارجاعاتِ پیوسته به گسستی دائمی میانجامد. گسستی که متاسفانه از جنسِ Verfremdungِ برشت نیست. در Verfremdung هدف، آگاهیِ مخاطب است. اما در فرشتهی تاریخ گسست، عاملِ اختلال و جدایی از آگاهی است. ارجاعاتِ مداوم، چراهای پشتِ سر هم به سراغمان میآورد. شاید بهتر بود سوالی محوری مطرح میشد تا پرورده شود. سوالی که حوالتِ تاریخیِ بنیامین را نشان دهد و نه گذرِ تاریخیِ بنیامین در این جهان را. پرداختنِ دقیق به یک سوال، بهتر از سردرگمی در چند سوال است. در این اجرا، اتصالاتِ لازم با اثر فراهم نمیشود و از اینرو آلمانی صحبت کردنِ بنیامین بیسبب جلوه میکند. تاکید بر استعارهی عروسک و کوتوله و ظهورِ برشت در درونِ عروسکی بزرگ و بیتوجهیِ سازنده به پرداختِ آن، بیمنطق و حتی عجیب به نظر میرسد. ژستهای بیپایانِ بازیگران که از روشِ برشت الهام گرفته شده است، بیشتر به الگوپذیری از کتابهای برشت میماند و اینگونه قسمتِ بزرگی از اثر، زائد و طولانی جلوه میکند. شاید مسیرِ گسست اینگونه شکل گرفته باشد: تئوری پای در ساحت عمل نگذاشته است. همه چیز تئوری است. بنیامین دائم تئوریبافی میکند. برشتی که در مقابلمان گذاشته میشود از روی کتابهاست و نه از روی تجربهی زیستهی عملی. اگر تسامهاً در این نوشتار، متن منحصر به نمایشنامه دانسته شود، اجرا نتوانسته متن را گامی به پیش ببرد. رضاییراد در تلاشی بینظیر بنیامین را بر روی صحنه ظاهر کرده و بسیاری از عشاقِ مکتب انتقادی از دیدنِ او شاد و سرخوشند. اما پس از این لذتِ مستانه نباید از خود بپرسیم که فرشتهی تاریخ چه چیزی بیشتر از کتابهای بنیامین به ما میدهد؟ مگر نه این است که هنر روندی پیشرونده دارد و عناصر را از سادگی به جلوهگری میرساند؟ پس چرا با خروج از سالن، بیش از دریافت و تفکر، به دادهها میاندیشیم؟ دادهها میتوانند مکانیسمی فراهم کنند که لحظهای لذت ببریم اما تفکر نمیآفرینند. واقعیت آن است که فرشتهی تاریخ گسست میآفریند و فهمِ خود را دچار مشکل میکند. در انتها نیز این گسست به چشم میآید. مرگِ جبریِ بنیامین در قالبِ تابلوی مرگ سقراط که به ظاهر از مغزِ برشت تراوش کرده است، روی کاغذ زیباست اما از آنجایی که بر روی صحنهی این نمایش، کنشها به جای دراماتیک بودن به دنبالِ تئوریک بودن هستند بنابراین تصویری ناپایدار و گذرا میآفرینند. گذرا همچون تاریخ و ناپایدار همچون گسستهای متناوبی که در جای جایِ اثر با آن مواجه هستیم.