لانچر ۵ از پادگان میگوید
لانچر ۵ از خشونت میگوید
از سکوت پستهای شبانگاهی و از نارنجی رنگ سیگار سرباز در تاریکی بالای برجک میگوید.
از گلولههایی میگوید که بیهوا، باهوا، به شوخی، بیشوخی از اسلحههای جوانهایی که اکثراً ریششان تازه زبر شده، در رفته و چرخ زندگی را برای آنها تغییر داده و آنها را مرد یا شاید نامرد کرده.
قصد ندارم از داستان تئاتر بگم، چون دوست ندارم کسانی که تئاتر رو ندیدن ذرهای جذابیت داستان براشون کم بشه. هرچند که در سایتها امکان لو رفتن داستان این تئاتر هست اما من پیشنهاد میکنم کسانی که این تئاتر رو ندیدن، اعتماد کنن و بدون هیچ ذهنیتی با این کار مواجه بشن.
وقتی ورود دادن و وارد سالن شدم از اول دو چیز توجه من رو به خودش جلب کرد.
۱. پرسپکتیو تک نقطهای صحنه
۲. عکس علی حضرت همایونی
این تاکید بر پرسپکتیو تک نقطهای داشت به من میگفت که باید ذهنم متمرکز باشه و جایی
... دیدن ادامه ››
دیگه نره و همین اتفاق هم افتاد. سرعتِ دادن اطلاعات به مخاطب گاهی در سکوتهای طولانی کم میشد اما دقیقا به خاطر شیوه قرارگیری دیوارها و بسته شدن انتهای صحنه با کتابخانه اجازه نمیداد که مخاطب ذهنش در سکوت فرار کند و از سالن خارج شود.
در مورد عکس شاه، باید بگم بسیار حرکت هوشمندانه ای بود.
از دو تا فرکانس استفاده کن هرکسی هر صدایی که شنید، درست شنیده!
ریتم بازیگرها، بازی در سکوت و پاساژهایی که کارگردان از آنها به درستی استفاده کرده بود باعث شد من و تمام کسانی که در سالن نشسته بودیم ۲:۱۵ چشم از روی صحنه بر نداریم. البته آقایی که کنار من نشسته بود گاهی خیلی اذیت میشد و سرش رو میانداخت پایین که من قطعا میتونستم بهش حق بدم.
دیدن این تئاتر برای من هم اذیت کننده بود و بعید میدونم کارگردان قصدی غیر از این داشته. اتفاق بد، بدِ. نمیشه اون رو خوب جلوه داد. فاجعه، فاجعه اس. نمیشه زهرش رو کم کرد بعد به خورد مخاطب داد. من به شخصه با این کار موافق نیستم و خوشحالم که کارگردان، جسارت این کار رو داشته. البته پاساژهایی که در کار ایجاد کرده بود هم بهجا و هم بهموقع بود.
با تمام وجودم خوشحال شدم چون احساس کردم تئاتر ایران داره یه تکونی می خوره، داره اون اتفاقی که باید، بین آدم های روی صحنه و آدم های روی صندلی میافته.
ممنون از تک تک سربازهای روی صحنه، از بازپرس روی صحنه و از کارگردان و تمام عوامل این کار. من رو اذیت کردید اما لذت بردم. درد مشترک تنها چیزیه که می تونه آدمهایی که صداشون به جایی نمیرسه رو به هم نزدیک کنه و من توی اوج داستان لانچر داشتم به چهره آدمها نگاه میکردم و مردم رو خیلی نزدیکتر از سابق، به هم دیدم. باشد که ادامه داشته باشد.