...
در یک کشور بدون اسم. شاهی بود که قدش خیلی کوتاه بود. او هم اسمی نداشت. چون قد شاه کوتاه بود نمیتوانست تحمل کند که افراد تحت فرمانش از او بلند تر باشند. وقتی که شاه در شهر راه میرفت مردم مجبور بودند هنگام عبور از کنار او توی جوی های آب راه بروند. تا شاه بلند تر بنظر برسد.
فقط مشکل اینجا بود که شاه هر روز کوچکتر میشد هر روز قدش یک میلی متر آب میرفت. هرچند خیلی زیاد نبود ولی بازهم آزار دهنده بود. مردم مجبور بودند جوی های عمیق تری نسبت به قبل حفر کنند. تا با راه رفتن در آنها مانع از آن شوند که گردنشان زده شود.
بزودی شاه خیلی کوتاه شد و راه رفتن در جوی ها واقعا سخت شده بود. وقتی که شاه در شهر گردش میکرد به سختی میتوانست اطرافیانش را ببیند. چون آنها تقریبا در جوی ها ناپدید میشدند. او خوشحال بود. از آنجایی که نمیتوانست قد خودش را با اطرافیانش مقایسه کند، نمیتوانست بفهمد که چقدر کوچک شده است. یک روز قطره ای آب روی سرش افتاد و چون خیلی کوچک بود زیر فشار قطره له شد و مرد. دیگر شاهی وجود نداشت ولی ساکنان شهر به زندگی در جوی ها ادامه دادند.