بازی خانم ادبی بینظیر بودن و خیلی خوب حس خودشون رو منتقل کردن.
آدم یک وقت هایی، خودش را برای همیشه جا میگذارد!
مثلا روی پله های کثیف محل کاری که محترمانه اخراج شده، نیمکت های چوبی سبز رنگ یک کافه، رو به روی ویترین مغازه ای توی قیطریه، کوچکترین کلاس دانشکده، خیابانی که آخرین خداحافظی هایش را کرده!
کوچه ای که هفت تا سیزده سالگی اش را در آن بزرگ شده، پنجره ی خانه ی دختری که اولین عشقش را مال خودش کرده...
و بعد از آن هر وقت که از آنجا می گذرد، با دیدن ِ خودِ تنهای خسته اش، دهانش تلخ می شود و بغض از گلویش بالا می آید... آدم یک وقت هایی یک جاهایی خودش را جا میگذارد...
آن نیمه از خودش را که در مقابل فراموشی مقاوت می کند، می اندازد همان گوشه کنار و برای همیشه می رود...
الهه_سادات_موسوی