اگر مواجهی خود شما با نمایش در ابتدای امر برای شما اهمیت دارد لطفا این مطلب را نخوانید و پس از دیدن نمایش به این مطلب رجوع کنید
.
.
.
.
اتاق سفید محلی است از تجمیع نورهای سفید. جایی که اینبار شخصیتهای هبوط کرده در آن از سفری کیهانی، نو-نهالان و نو-جوانانی هستند که در بُنِ ذاتِ ایزدی خود از پاکان و راستگویانند. شخصیتهایی که در ماجرای "نام" از اسامی مستعار برخوردارند و اینبار پنهانی نام نه از برای منع جادو، که از روی هویتِ ثانویه اشخاص در طول ماجرای زیستییشان است؛ و این هویتِ مستعار در طول روایت از طریق ایشان فاش میگردد. اما این سرشتِ به ذات شیرین در دورهی
... دیدن ادامه ››
زیبایی و بازی، اینبار به پتیارهای اهریمنی و دژخیم از درون، با توموری مرگ افزا، سر و تنِ آنها را نشانه رفته و به سرطانی تلخ بدل شده است. تا همانگونه که از این بازیِ شیرین لذت میبریم کاممان تلخ و قلبمان به درد آید. اما حیرتِ فزاینده در این امر غایت و مفهومی ازلی و ابدیست از ماجرای خالق و یا به عبارتی خدا. خدایی که با تعاریف حکمی، عرفانی، فلسفی و دینی خود، "نور" است و هرآنچه پدیده آمده از آن، تجلّی نور. این کشش و کنشِ باورمند (نور) در واژهای ژرف به نام"ایمان" حیاتی استوار و پیشرونده از آفرینش برای آفریده میسازد، تا آدمی به دانِ دانایی بداند که به دَمی هست شده و در دَمی به جهان نیستی سفر میکند. گذارهای که در آن تقدیر، محل آفرینش، واسطهی آفرینش(پدر و مادر) و در نهایت جبر به آن معنا میبخشد تا به وقتِ تَشرّف در زمین و در حد فاصل جدایی از زهدانِ مادر و رَحِم، بدل به جهانی اختیاری شود. اما سوالی تلخ که نویسنده در ذهن ما ایجاد میکند این است که، آیا ما در نوع خود به عنوان مخلوق محصولِ سرنوشتِ محتومِ پدران و مادرانمان هستیم؟ آیا خداوند ما را به تنبیه و نافرمانی در گناه نخستین یا خطای انسانیِ از روی شهوت روانهی هستیِ مردمیتن میکند؟ و یا نه این سرنوشتِ از سرنوشتهی ماست برای تاثیری ابدی بر زمین؟ آیا این ماییم که فرجامِ زیستآفرینشیِ آنها را مشخص میکنیم؟ آیا آزمونِ خداباوری و ایمان و باور به خالق به واسطهی فرزندان برای والدین رقم میخورد؟ و هر آن سوالی که در لایههای پنهانِ این پرسشها شکل میگیرد.
به هر حال در اتاق سفید با تعدادی کودکِ گرفتار در دامِ بیماری مواجهایم که در انتظار مرگ یا به گفته نویسنده (رفتن به پیکنیک) هستند. جای که برای ما تعریفی از سفر و یا خوشگذرانی دارد. اما این انتظار در کُنهِ خود نمادی از تَشرّف به وادی دیگر دارد. آنها محصور در اتاقی سفید در انتظار مامور مرگ هستند و محصور شدن در این اتاق معادل است با زندانی رفتن در شکم یک هیولا، که در نهایت بازگشت به رَحِم را بازگو و تکرار میکند. به قول میرچاالیاده: وارد شدن به شکم جانوری عظیم الجسه هم ارز با بازگشت به خلع آغازین، ورود به شب کیهانی و خروج از آن معادل زایده شدن از کیهان است.
نمایش اتاق سفید مجالی برای توقف و تَرَقُّب، نمادی از تَشَرّف و بازگشت به زهدانِ مادر کبیر (مادر زمین) است. جاییست که شخصیتها با فرشتهی مرگشان دیدار میکنند و در جایی نیز در مورد ماجرای سرنوشت با او درگیر میشوند و در نهایت خداوندِ نور به ملاقات با آنها میآید. چرا که فضای مقدس موجب میشود تا انسان قادر باشد با کُلِ عالم در ارتباط باشد و در این صورت آنجا جایی متعالیست.
در این نمایش، راوی پسری ۱۴ساله به نام "هیچکس جونیور" است که به تعبیر نویسنده میخواسته پسرِ پدر رپ فارسی باشد اما نگارنده او را هیچکسی میبینم که زمان به او اجازهی کس شدن در جهانِ کَسآن را نداده است. همان گونه که این ماجرا در همهی شخصیتهای این نمایش دیده میشود؛ جایی که هر کدام از آنها برای ادامهی حیات خود امید و یا رویایی را در سر میپروراندند. درست مثل دختری که با رویای قهرمانی حتی شبها به عالم خواب سفر میکرده.
در بُنادیشههای ایران باستان جوان ۱۴ساله نماد پاکی سرشار است. به گونهای که در جهان مینوی انسان پاک در این هیبت و شمایل ظاهر میشود و به سرور مستانه میرسد. در نمایشنامه با ورود او (هیچکس جونیور) به اتاق (هیولای مرگ) و به تعبیر خود شخصیت، با ورودی هیجانانگیز مواجه میشویم. جایی که نا امیدی و درد و رنج از دوران زیست و خاطرهی بد از دست دادنِ یکی از دوستانِ در اتاق، به ماجرایی عاشقانه پیوند میخورد. عشق؛ مسلهای که تنها راه نجات آدمی در جهانِ هیچ و شکل گرفته از هیچ است؛ که به شمایلِ زندگیِ در انتها هیچ، رنگ و بویی از معنای زیستن میدهد. نویسنده در سادهترین شکل ممکن و به قولِ خودمان عشق در نگاهِ اول این شوریدگی را در میان شخصیتها به وجود میآورد. هرچند که این عشق به لحاظ زمینی خود و به خاطر بیماری نافرجام و زودگذر است، اما نقطهی عطفیاست تا شخصیتها دوباره روی به سوی امید و ادامه حیات داشته باشند. هرچند که این عشق به قول خودِ شخصیت عشقِ اول یا عشقِ دورانِ نوجوانی تلقی شود، اما در ذات خود نوعی از عشق راستین و آیینِ پیوندِ روحانی در حیاتِ آدمی را شکل میدهد. در نهایت نویسنده دلش میخواهد که این دو را به هم برساند تا شاید مهمترین اتفاق دورانِ زیستِ آدمی در حیاتی کوتاه و سرشار از رنج رقم بخورد. این گذاره نیز در عالم رویا به سراغ نویسنده میآید تا دوباره او را مجاب کند قلم به سوی پیوند آدمی بچرخاند. آن هم در رویایی که به گفته خودِ او، از آن بخشهای شیرین خواب دیدنهاست که در ادامه فقط تصاویری محدود از آن را به یاد میآورد. آن هم تصویری از راهروی بیمارستان، با چیدمانی از گلهای شمعدانی که شاید خود نمادی از عشقِ سرخ و متجلی در حیاتِ گیاهی باشد. اما گویی عشق غایتِ تمام اتفاقات زندگی و تمامِ عصارهی حیاتِ آدمیست. جایی که جان و روح در آمیزشی مدام بدل به جان و روحی واحد شده است. گاهی انگار لطف عشق نیز در نرسیدن است تا آن را به عشقی جاودان بدل کند؛ همانند لیلا و مجنونهای تاریخ، با این تفاوت که در تمثیل آن عشق ایزدی باشد و این عشق زمینی، اما در مسلهی خودِ عشق تفاوتی ایجاد نمیکند.
لحظهی مرگِ معشوق از راه میرسد و مرگ پایانِ هستیِ زمان است و در نتیجه پایان زمان. جایی که هیچ تغییری در این دستورالعملِ از سر نوشته شده در سرنوشت آدمی وجود ندارد. جایی که جبر بر اختیار فایق آمده و سفرِ بازگشت حتمی است. حتی نوشتن نامه و گفتمانِ از روی احساس و درد نیز تاثیری بر تغییر آن ندارد. معشوق به زمانِ بیکران رفته و تجلیِ حیاتِ عاشقانهی نوجوانِ عاشق در حیاتِ ابدیشان رقم خواهد خورد، به زایشی از نو و حیاتی نورانی. و این در نهایت به رجعتی جمعی از سوی شخصیتهای نمایش منتج میشود در دیداری با خداوند و به خداوند میپیوندند.
به قولِ حضرت حافظ:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
در نهایت فارغ از ساختارِ شکل گرفته در نوع روایت و پرداختن به استخوانبندی نمایشنامه قصد داشتم به جهان فکری و مفاهیم نمایشنامه اشارهای داشته باشم و اگر قرار باشد ایرادی را متوجه نمایشنامه بدانم آن هم موضوع شخصیتی است که در غالب خواهرِ یکی از شخصیتهای قصه وارد میشود که گویی شبیه به تکهای زائد از این پازلِ چند قطعه به نظر میرسد. چرا که تاثیری در روند و یا شکل گیری کنشی دراماتیک ندارد.
وامابعد
کار کارگردان که مجموعهای از انتخاب درست متن، طراحی صحنه، لباس، نور، موسیقی و ساخت اتمسفر است در اجرای این اثر به خوبی عمل کرده و این جهان ذهنی را به صورت عینی روی صحنه نمایان میکند. کارگردانی صورتِ سادهی متن را با اجرایی ساده روی صحنه آورده و به مخاطب عرضه میدارد تا ما نیز همانگونه ساده با این اثر ارتباط برقرار کنیم. شاید مهمترین نقطهی قوت آن طراحی بسیار دقیق و هوشمندانهی لباس است. انتخاب رنگ درست، دوخت شکیل و استفاده از پَرّ به دور گردنِ شخصیتها، که هم بُعدی از فرشتهگونگی شخصیتها را به ما القا میکند و هم پَرّیست برای پرواز و رهانیدگیِ از جهانِ تنبیمار؛ و باقی عناصر هم در حد نیاز در جای خود درست عمل میکنند. اما کارگردانی در نقاطی نیز دچار سادهانگاری مفرط و خارج از انتظار است، مثلا استفاده از موسیقیهای درون اجرایی که ما انتظار نداریم آن را از زبان شخصیتها بشنویم، که حتی در میان آنها همخوانی نیز میشود. این امر موجب میشود تا در سطح باقی بمانیم و به ژرفای نمایشنامه سفر نکنیم و حتی برای لحظاتی از نمایش جدا شویم و چشمهایمان را ببنیدم تا آن لحظات سپری شوند. یا مسله هدایت و هماهنگی بازیگرانی که تازهکار هستند و نیاز به تمرینها و آموزشهای نمایشی دارند. برای مثال تمرین صدا و بیان بازیگر، که در طول نمایش موجب میشود ما صدای بازیگران را با وجود فاصلهی کممان از صحنه درست نشنویم و گاهی از گفتگوی نمایشی جا بمانیم. شاید قسمتی از این امر نیز متوجه بازیگران نونهال و نوجوان کار است که باید با توجه به استعداد ذاتی و ذوق سرشار، بیان خود را به عنوان ابزارِ رسایِ شنیداری و منتقل کنندهی مفاهیم متن، در خود تقویت کرده و پرورش دهند. با این همه جسارت کار کردن با نوجوانانِ پر شور خود امری قابل ستایش است و فرصتی برای آنهاست تا آیندهای روشن را در برابر خود متصور باشند و این ارزشِ معنوی را از سوی کارگردانان نمایش ارج مینهم. شاید این مسله مطرح شده انتظار ما را در بهره بردن از این الواح خام بیشتر میکند و به گمان نگارنده توجه بیش از پیش به این موارد میتواند شکل اجرا را از سطوح اولیه خود به مراتبی بالاتر ارتقا بدهد تا در نهایت با اجرایی درخشانتر مواجه باشیم.
در مجموع میتوان گفت که با این نمایش همراه خواهید بود و همذات پنداری خواهید کرد و احوالات شما را تحت تاثیر خود قرار خواهد داد. و این رازِ موفقیت این نمایش است. پس در این روزهای تلختر از زهر اگر فرصتی برای سکوت و درنگ داشتید سری به سالن استاد انتظامی خانه هنرمندان بزنید و از دیدن این تجربه لذت ببرید.