من هیچوقت این صحنه رو یادم نمیره ... آدم هایی که وسط خیابون دست هاشون رو بالا بردن ...
عقربه ها به ما دروغ میگویند ، هیچکدام بار دیگر شروع نمیشوند بلکه کش می آیند ... کش می آیند و ما را در توهمی از شروع دوباره غرق میکنند ، اشتباه نکنید ، ما هیچکدام بازیگر این صحنه نبوده و نیستیم ، جایی هم در اینجا نداشته و نداریم ، ما تنها قربانیانی دیگر از ناکجا آباد بوده که زمان به سخره مان گرفته است.
حالا اگر همه مان جمع هم بشویم ، دست هایمان را رو به آسمان بالا بگیریم ، تجمع کنیم و خود را به در و دیوار بزنیم ، حریف بیرحم ترین دشمن به ظاهر دوست زندگی مان یعنی آن زمان لعنتی که ذره ذره تمام مان را میخواهد که ببلعد ، نخواهیم شد.
بگذارید جور دیگر بگویم ، هیچ چیز بدست نمی آید ، هیچ چیز هم از دست نمیرود ، این درد مشترکی است که روزمرگی هایمان با آن پر شده و عاجزانه ما را به امیدی پر از ناامیدی میکشاند که دائم در حال غرغره کردن کلمات بی سر و ته برایمان است و دست آخر تیر نهایی را به مغزهای گنگ مان شلیک میکند و آن چیزی نیست جز این که ما از دست دادن را بدست می آوریم یا بدست آوردن را از دست میدهیم!
میان صحنه ای که از همان اول ادعای تافته جدابافته بودن نکرده و نام خود را خیابان گذاشته به تماشای کسی ایستاده ایم که خود را بازیگر که نه ، بلکه عابری مثل خودمان معرفی کرده و سعی دارد برای تک تک رهگذران نمایشش داستان زندگی خودشان را تعریف کند. گویی تداعی عینیت «زمان» به شکل عابر وسط خیابان
... دیدن ادامه ››
ما را جذب کرده تا ماجرایی از مرگمان در این تسلسل باطل را ببینیم.
محتوا چیست؟ خرد شدن تک تک استخوان های آدمی میان زمانی که انگار قرار نیست تمام شود و تا ابدالدهر کش می آید و میخندد که خوب عضلات خود را کش داده و ما هم بیشتر در این «از دست دادگی» فرو می رویم.
بازی چطور است؟ بهنام نوذری دوست داشتنی است ، کاریزمای خاصی برای من دارد ، مسلط است و انگار تنها عابری است که برخلاف ما آدم های کنار خیابان میخواهد سعی کند زمان را به بازی بگیرد هرچند خودش تبدیل به آن میشود.
دکور و میزانسن؟ تصورش کنید! چیزی نباید وجود داشته باشد و چیزی به درست هم وجود ندارد. شما مدام در حال از دست دادن هستید.
امتیاز من: ۴ از ۵