بک تو بلک داستان بی خانمانی ما است؛ داستانی که افشاریان همیشه آن را هوار کرده بر سرمان. منتهی در این کار تنهایی و بی خانمانی، حیثیت اجتماعیِ
... دیدن ادامه ››
شریفی پیدا کرده است. همه ما غرقِ در تاریکی تنهایی خویشیم؛ شنونده ای نیست، اگر هم باشد فهم درستی از ما ندارد، پس همان بهتر که خموش باشیم و در تنهایی خویش بلولیم. بزرگترین درد آدمی این است که جایی باشد که احساس «در خانه بودن» نکند؛ در خانه بودن بر امید، اعتماد، امنیت و سرمایه اجتماعی استوار است که افشاریان فقدان آن را نه در بعد فردی که در بعد اجتماعی نیز دنبال کرده است. به نحوی که علی در زندان بی خانمان است و حیدر بیرون از زندان؛ گویی حصار وسعت پیدا کرده است و حتی با برداشتن حصار زندان نیز، حصار ساختار و اجتماع ما را احاطه کرده است که یادآور «حصار در حصار» است. افشاریان می خواهد بگوید که ما بی خانمانیم (Homeless) حتی اگر بی خانه (Houseless) نباشیم. می توان بی خانه بود، می توان سخت زندگی کرد ولی احساس درخانه بودن کرد و امید داشت به آینده و ادامه دادن. بماند که بی خانه بودن در احساس بی خانمانی بی تاثیر نیست و چه بد وضعیتی است دچار هر دو بودن آن گونه که علی داستان دچار هر دو است. تلاش علی برای رفع این بی خانمانی ستودنی است. علی خوب فهم کرده است که فهم در خانه بودن از طریق دیگری و شنیدن و شنیده شدن حاصل می شود، اما صد حیف که این تلاش، خشت بر آب زدن است و ستون و سیمانِ ساختار زورش به علیِ عاشقِ تنهایِ اهل گفت و گو و مدارا می چربد...
خداقوت به سجاد افشاریان که در کارهایش آدمی فی نفسه غایت است و دردش دردِ انسان تنها و بی خانمانِ عصر حاضر است...