یه دستی یه میل ِ قلاببافیو فرو کرده توی شقیقهی راستم و هی میچرخوندش؛ قلاب گیر میکنه لای رشتهرشتههای مغز و عصبهام و هرچیز بیربط و با ربطی که توو کلّمه، همهچی توو هم قاطی میشه.
پلک پایینم دیگه تقریبا بیشتر وقتا یه گودال آبه که قُل میزنه و بالا میاد، یهکم فروکش میکنه، ولی زودی دوباره پُر میشه.
ما میخواستیم توو این خاک بلاخیز بمونیم و ببینیم که نوبت صلح به ما هم میرسه، حالا باید از روی جوی خون رد شیم، باید هی گوشهی چشممون بپره، باید هی موهای سفیدمونو بشمریم، باید هی ببینیم خط رو پیشونیمون عمیقتر میشه از اندوه، از غصه.