در زمانه ای که اندوه ، از هر امکان و احتمال دیگری ، ممکن تر و دست یافتنی تر است ، آدمی چنگ میزند به هر آنچه که قدری فقط قدری باعث میشود حقیقت تلخ و سیال و گزنده درحال وقوع را فراموش کند .
آدمی چنگ میزند به کتاب ، قهوه، موسیقی ، طبیعت ، خواب و تئاتر ...
آدمی چنگ میزند به فضای بازی یک تئاتر...
مانند رهایی از بند لاروی که درونش مانده ایم:
ما عاشقان کوچک بی داستانیم ...
داستان زیبای جوانانی که حرفشان نماد ونشانه است و دردشان درد مشترک...عشق شان صحنه است وهنرشان صداقت،،رفاقت،،جسارت...
مانا باشید و بی بدیل