حین تماشای نمایش ناخودآگاه یاد رمان "خشم و هیاهو"ی ویلیام فاکنر افتادم، البته فقط یادِ اسمِ این رمان.
هر چه قدر نمایش جلوتر رفت تونستم کامل و کامل تر درک کنم که مکبث در اون مونولوگ به یاد ماندنی داشته راجع به چی حرف می زده، احتمالا راجع به همین نمایش:
بازیگری بیچاره که با تبختر ساعتی بر صحنه میخرامد ... سپس آوازی از او شنیده نمیشود ... قصه ای است که دیوانهای آنرا گفته ... پر از هیاهو و خشم ... به غایت بی معنا.
ممنون که در درک اندیشه مکبث به من کمک کردین