یکی بود یکی نبود
وقتی اون یکی بود این یکی نبود
همیشه قصه ها اینطوری بود
زیر گنبد کبود جز خدای مهربون هیچ کس نبود
چون همه تنها بودن
آدمهاش رنگی بودن
جرمشون خوردن سیب
خندشون هم زورکی
خداشون هم الکی
همه کارهاشون الکی
جمع کنید دفترو دستکاتون
سر کیو گول میمالید
خودتون یا خداتونو
یکمی با خودتون صادق
... دیدن ادامه ››
باشید
گاهی هم به آیینه نگاهی بندازید
زل بزندید به خودتون
ببین عکس نو آیینه چی میگه
شاید از چشمهای خودتون خجالت بکشید
ته تهش یک من میمونه و یک خدا
پس لااقل به خدا دروغ نگید
چون خودش خوب میدونه کی به کیه و چی به چیه